گزارش یک زبانشناس

هر آنچه مربوط به زندگی است

گزارش یک زبانشناس

هر آنچه مربوط به زندگی است

گزارش یک زبانشناس
پیوندهای روزانه

۱۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مارجان» ثبت شده است

نفسهای آخر

شنبه, ۱۸ دی ۱۳۹۵، ۰۱:۰۰ ق.ظ

چه تناقض شگفت انگیزی.

نفسهای آخر یک اثر، میشود تولد همان اثر.

با آخرین ضربه های من بر روی کیبورد، مارجان متولد میشود.

آغاز یک اثر، یک شخصیت. چیزی به متولد شدن مارجان من نمانده. از سال رسیدم به ماه. بعد هفته، روز و حالا دقیقه و لحظه.

تمام شدم تا مارجان متولد شود. خون دل ها خوردم.



موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۸ دی ۹۵ ، ۰۱:۰۰
طاهره مشایخ

ذهن درگیر من

يكشنبه, ۲۸ آذر ۱۳۹۵، ۰۱:۲۹ ب.ظ


    گرفتاری یعنی گوساله‌ای که زاییدی هنوز گاو نشده، چند گوساله دیگر هم قصد به دنیا آمدن داشته باشند!

    هنوز در گیرودار مارجان هستم که دو سوژه مثل دارکوب توی سرم می‌کوبند و ذهنم را قلقلک می‌دهند. یکی مربوط به مسجدی است که هر روز سر راه دانشگاه می‌بینم. سالها پیش از بی‌خوابی نشستم شبانه چند صفحه‌ای در موردش نوشتم. یک هفته شبانه روز صد صفحه پر شد. روزگار و گرفتاری‌های روزمره باعث شد کلا یادم برود چنین چیزی نوشتم. البته خیلی خام و بی‌تجربه نگارش شده. اما سوژه و درونمایه خوبی دارد. باید سر فرصت بنشینم و حسابی بپزمش!

دومین سوژه خیلی خاص است. هنوز روی کاغذ نیامده. اما ذهنم را حسابی درگیر کرده.


۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۸ آذر ۹۵ ، ۱۳:۲۹
طاهره مشایخ

این روزها: من، زندگی، مارجان

يكشنبه, ۳۱ مرداد ۱۳۹۵، ۱۲:۰۱ ق.ظ


   فردا یک‌شنبه 31 مرداد است. صبح باید غزاله را ببرم مدرسه. بعد ساعت 2 بروم دنبالش. این روزها اصلا از خانه بیرون نمی‌روم. نمی‌دانم شهر چه رنگی شده. چه خبر هست و چه خبر نیست. سرم به قدری شلوغ کارهای نوشتن و خواندن شده که اصلا فرصت پیاده‌روی هم ندارم. گاهی با ماشین تا شهر کتاب می‌روم.

   خانه‌ام هم حسابی به هم ریخته و نامرتب شده. از صبح که بلند می‌شوم می‌نویسم و می‌خوانم و یادداشت برمی‌دارم. از قضا این روزها مشغله‌های فکری هم دارم. سندرم نوجوانی غزاله گاهی خیلی اذیتم می‌کند. الهی شکر چند روزی است بهتر شده. ارتباط گرفتن با نسل فعلی خیلی سخت شده. هر چقدر کوتاه می‌آیم و بیشتر مدارا می‌کنم انگار کمتر فایده دارد.

   یکی دو ماه اخیر حوصله کار خانه ندارم. فقط غذا درست می‌کنم، ظرف می‌شویم، لباس‌های ماشین لباس‌شویی را روی بند پهن می‌کنم، جارو و تی می‌کشم. همین. هیچ کار دیگری انجام نمی‌دهم. اصلا حوصله کار دیگری ندارم. دوست دارم فقط بنشینم بنویسم و مطالعه کنم.


   تصمیم دارم از این به بعد علی‌رغم میل باطنیم برای کارهای خانه ماهی دو بار کارگر بیاورم. تمام این سالها خودم همه کارهایم را انجام دادم. همسرم بارها می‌گفت کمک بیاورم. اما من دوست نداشتم کسی به غیر از خودم کارهای خانه‌ام را انجام دهد. حالا فکر می‌کنم در حال حاضر تا کار مارجان به نتیجه نرسد، حوصله کار دیگری ندارم.


   پنجشنبه ظهر آخرین بسته بادمجان کبابی داخل فریزر را تبدیل به میرزاقاسمی کردم. همان شب از منزل پدرشوهرم که می‌آمدیم سر راه ده کیلو بادمجان گرفتیم. دیروز همه‌شان را کباب کردم. کمی هم پیازداغ درست کردم تا یخچال بدون پیازداغ نماند. ایکاش نوشتن هم به راحتی همین پیازداغ درست کردن بود. فقط یک ساعت وقت گرفت.


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۱ مرداد ۹۵ ، ۰۰:۰۱
طاهره مشایخ

داستان یک زن: مادری- دختری

جمعه, ۲۵ تیر ۱۳۹۵، ۰۱:۰۵ ب.ظ


    امروز جمعه 25 تیر ماه شد. چقدر زود 25 روز از تابستان گذشت. برنامه‌های زیادی دارم برای تابستان. پارک، سینما، گفتگوهای مادری دختری و هزار تا کار دیگر.

   دیروز من و غزاله با هم کتاب خواندیم. من ملاقات در شب آفتابی و دخترم جاناتان مرغ دریایی. تجربه خیلی خوبی بود. اصلا فکرش را نمی‌کردم که از کتاب خوشش بیاید. کلی در مورد زبان و محتوای کتاب برایم حرف زد. از نظر او این کتاب یک کتاب مذهبی است. از اینکه کتاب را یک روزه تمام کرد خیلی ذوق کرده بودم. هفته قبل هم شازده کوچولو را خواند. به نظرم کم کم دارد کتابخوان می‌شود. البته اگر این گوشی بگذارد!

   فیلم ساکن طبقه وسط را گرفتم. من وقت نشد ببینم. اما دخترم دید و گفت: "بازی شهاب حسینی خوب بود. اما معلوم نشد فیلم منظورش چه بود. فقط دنبال جاودانگی بود! خوب که چی!" البته من قبلش گفته بودم که دنبال داستان و قصه نگردد توی این فیلم.

  صبحانه تخم مرغ عسلی گذاشتم و حلوا شکری. جمعه روز خانواده است. حالا هم عطر میرزا قاسمی با برنج هاشمی توی خانه پیچیده. درونم غوغاست. اما باید هوای خانواده را داشته باشم. باید مادری کنم و همسری. باید زن خانه باشم. باید همه چیز را مرتب کنم. نباید آب توی دل کسی تکان بخورد. خودم هم به جهنم. زن شدم و مادر شدم برای همین‌ها. برای همین صبوری‌ها. برای همین شکیبایی‌ها. خدایا چه کنیم تا بهشتت را دو دستی تقدیم مردان کنیم؟ عطایش را به لقایش بخشیدیم پروردگار.

   خودم مادرم و باید نگران مادرم هم باشم. باید هم حرص و جوش دخترم را بخورم و هم غصه مادرم را به جان بخرم. مادرم این روزها به سختی راه می‌رود. از روی غیرت. چطور ساختار آدم در عرض چند ماه این طور بهم می‌ریزد. این همه سال گریه‌اش را ندیده بودم. اما این چند روز بغضش ترکید. وقتی می‌گوید دو تا هوار بر سرم آمده می‌خواهم نباشم و این طور غصه‌اش را نبینم.

   باید تمام افکارم را جمع کنم و بنشینم پای بازخوانی نهایی مارجان. غصه و غم را کنار بزنم و واژه‌های مارجان را مرور کنم. آدم چقدر باید تمرکز و دقت داشته باشد، چقدر محکم و قوی باشد!


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ تیر ۹۵ ، ۱۳:۰۵
طاهره مشایخ

همزاد مارجان

يكشنبه, ۳۰ خرداد ۱۳۹۵، ۱۱:۴۱ ب.ظ

   

   تقریبا یک ماهی از شروع مارجان گذشته بود که به روال عادت سالهای اخیرم رفتم دنبال معنای لغوی "مارجان" در دنیای اینترنت. یعنی اگر لغت "مارجان" را در اینترنت جستجو کنیم صفحات زیادی باز خواهد شد؛ به چند دلیل:

  * اول اینکه این لغت در زبان گیلکی مخفف مادرجان است.

  * از طرفی خود لغت به عنوان یک اسم کاربرد دارد.

  * چندین صفحه هم به آهنگ معروفی به نام "مارجان" اختصاص دارد.

  * و نهایتا اینکه اینترنت و موتور جستجوکننده شعور ندارد و نمی‌تواند بین "مارجان" و "مار جان" تمایز قائل شود. برای همین صفحات زیادی به "مار" و انواع مار اختصاص گرفته، از نوع جعفری گرفته تا افعی و کبری!

  * این وسط‌ها به رمانی از جان اشتاین بک هم برخوردم، به نام مار! مثلا نوشته بود مروری بر مار جان اشتاین بک!

چند صفحه‌ای هم به این نام باز می‌شدند: مار جان خواننده پاپ را گرفت!


  * در همین جستجوها برخوردم به کتابی به نام مارجان از هادی سیف. در واقع مارجان ایشان روایت مستندی است که موسسه فرهنگی جهانگیری چاپ کرده است.

در سایت نهاد کتابخانه‌های عمومی سرچ کردم، اتفاقا یکی از کتابخانه‌های رشت این کتاب را دارد. خیلی دوست داشتم ببینم موضوع کتاب چیست. اما می‌ترسم در روند قصه خودم تاثیر بگذارد. ان‌شاءالله بعد از چاپ قصه‌ی مارجان خودم، این کتاب مستند را هم می‌خوانم.


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ خرداد ۹۵ ، ۲۳:۴۱
طاهره مشایخ

روز جهانی کارگر: من یک کارگر فکری هستم!

شنبه, ۱۱ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۴:۵۲ ب.ظ


    این روزها با هر صدایی می‌ترسم. مثلا اگر مشغول آشپزی باشم و دخترم یا همسرم نزدیک شوند، یا یک دفعه صحبت کنند، فورا واکنش نشان می‌دهم و خیلی می‌ترسم. ترسی همراه با وحشت. دخترم به این نتیجه رسیده که علتش چپ دست بودن است! می‌گوید: "ترس در چپ دست‌ها عادیه." و بعد مثال می‌آورد: "ببین الان مامانجون و من و خودت هر سه خیلی ترسو هستیم." و من سر تکان می‌دهم که عجب! پس اینطور!

    می‌دانم که بخش مهمی از این ترس علاوه بر دلیل ژنتیکی، به خاطر افکار درهم و برهمِ این روزهاست. فکروخیال‌های همیشگی که هیچ وقت هم تمامی ندارند.

    من یک کارگر فکری هستم! همیشه در حال فکر هستم. هزار و یک چیز هست که فکرم را به خودش مشغول می‌کند. فکر در مورد مارجان، سوژه کتابهای دیگر، سوژه‌های وبلاگ، زندگی، جامعه و آینده. خلاصه همیشه فکرم مشغول است. گاهی فکر می‌کنم اگر روزی دچار آلزایمر شوم، تمام سلولهای مغزم دچار شوک خواهند شد! باورشان نمی‌شود که صاحبشان به آنها مرخصی داده باشد!


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۶:۵۲
طاهره مشایخ

توصیف‌های بکر در داستان

شنبه, ۲۸ فروردين ۱۳۹۵، ۰۷:۰۱ ب.ظ


   خانم سارا عرفانی، نویسنده پنجشنبه فیروزه‌ای، برایم نوشت:


   «یه فوت داستان نویسی بگم بهتون، برای ویرایش لحاظ کنید. شایدم بدونید. در توصیف‌ها دنبال خلق تعابیر جدید باشید گاهی وقتها. توصیف‌های بکر.»


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ فروردين ۹۵ ، ۱۹:۰۱
طاهره مشایخ

این روزها

يكشنبه, ۲۵ بهمن ۱۳۹۴، ۰۸:۱۸ ب.ظ


  از آخرین مطلبم خیلی گذشته. این روزها بیشتر با مارجان سروکله می‌زنم. بازخوانیش خیلی وقتم را می‌گیرد. موضوع برای نوشتن در وبلاگ زیاد دارم. اما دل و حوصله نوشتنش را ندارم.


  دیشب مطلبی از داستان همشهری خواندم که خیلی فکرم را درگیر کرد. «صداهایی از چرنوبیل» عنوان کتابیست که برنده جایزه‌ی نوبل ادبی 2015 شده است. داستان همشهری قسمتهایی از این کتاب را در شماره آذر ماهش چاپ کرده. انتشارات کتاب کوله پشتی هم ترجمه‌اش را هفته گذشته وارد بازار کرد. بسیار مشتاقم تا زودتر کتاب به دستم برسد و بخوانمش.


  صداهایی از چرنوبیل

  صداهایی از چرنوبیل


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ بهمن ۹۴ ، ۲۰:۱۸
طاهره مشایخ

پایانی آبرومند برای مارجان

پنجشنبه, ۱۵ بهمن ۱۳۹۴، ۱۲:۲۳ ب.ظ


   دقیقا پارسال همین پانزدهم بهمن بود که ایده مارجان به ذهنم زد. شرح مفصلش را در وبلاگ قبلیم نوشته بودم، اما به مدد بلاگفا نابود شد. بالا و پایین زیاد داشت، دیر و زود داشت؛ اما بالاخره بامداد امروز پانزده بهمن 1394 بعد از یک عالمه کشمکش و کلنجار ذهنی و درونی به سرانجام رسید. مارجانم سامان گرفت. یک سال با مارجان گریه کردم، خندیدم، زندگی را زیرورو کردم، من یک سال با مارجان زندگی کردم. زندگی از نوع درگیری‌ها و کلنجارهای درونی نویسنده با شخصیتش.     

    دیشب وقتی جمله‌های پایانی را می‌نوشتم حس می‌کردم زایمان طبیعی داشتم. من زایمان طبیعی را تجربه نکردم. اما فکر می‌کنم این چند ماه اخیر دچار درد زایمان بودم. الهی شکر دیشب فارغ شدم. فارغ از غصه سرانجام رساندن مارجان. بعد از آخرین جمله نفس عمیقی کشیدم. انگار بار سنگینی را بر زمین گذاشتم.

    الهی شکر فکر می‌کنم با پایان آبرومند و ادبی نسبتا خوبی تمام شد.


    این ماه‌ها و روزهای آخر، با شرایط ناخوش جسمی و روحی مواجه شدم. اما به نوشتن ادامه دادم. فکر می‌کنم با توجه به این روزهای اخیرم، به سرانجام رساندن مارجان بهترین تسکین است برای روح و جانم.


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ بهمن ۹۴ ، ۱۲:۲۳
طاهره مشایخ

گل سرخ...

يكشنبه, ۴ بهمن ۱۳۹۴، ۰۶:۵۶ ب.ظ


   اینکه می‌گویند ادبیات می‌تواند حال آدم را عوض کند، واقعا درست است. امروز قطعه‌ای از اشعار بیژن نجدی مرا خون به جگر کرد. دلم ریش شد. مگر می‌شود یک شاعرِ مرد اینقدر بااحساس باشد که احساسِ گل سرخ را دیده باشد و برایش شعر گفته باشد؟ مگر مردها هم حواسشان به گل سرخ بوده؟ به عنوان یک زن از خودم خجالت کشیدم. بیژن نجدی با این قطعه ادبی آبروی مردان را خریدJ

 

به خاطر کندن گل سرخ اره آورده‌اید؟

چرا اره؟

فقط به گل سرخ بگویید: تو، هِی! تو

خودش می‌اُفتد و می‌میرد!


   این قطعه ادبی اشک مرا درآورد. برای این گل سرخ اشک ریختم. من این روزها حال و روز خوشی ندارم. دارم مارجان را به سرانجام می‌رسانم. می‌خواهم از مارجان جدا شوم. انگار تکه‌ای از وجودم را دارم از دست می‌دهم؛ آن هم زنده زنده! بدون داروی بیهوشی! بدون بی‌حسی!

   دوست دارم بر سنگ قبرم این قطعه را بنویسند. بار معنایی‌اش کم نیست. وصف حال این روزهای من است. برایم دعا کنید.

   برای حال ناخوشم، چله‌ی زیارت عاشورا گرفتم. هر روز بعد از نماز صبح.


۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ بهمن ۹۴ ، ۱۸:۵۶
طاهره مشایخ