گزارش یک زبانشناس

هر آنچه مربوط به زندگی است

گزارش یک زبانشناس

هر آنچه مربوط به زندگی است

گزارش یک زبانشناس
پیوندهای روزانه

۱۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان» ثبت شده است

هولدن کالفیلد در ناطوردشت

دوشنبه, ۱۳ آذر ۱۳۹۶، ۱۰:۲۱ ق.ظ

تو این همه حرف داشتی هولدن کالفیلد!
آیا بعد از خواندن «ناطوردشت»، جمله خود سلینجر که در داستان گفته برای ما هم اتفاق می‌افتد؟
«چیزی که در مورد یه کتاب خیلی حال میده اینه که وقتی آدم کتاب رو تموم می‌کنه دوس داشته باشه که نویسنده‌اش دوست صمیمی‌ش باشه و بتونه هر موقع دوست داره یه زنگی بش بزنه.»
یعنی آیا ما هم دوست داریم با خالق اثر ناطوردشت دوست صمیمی باشیم و هر وقت دوست داریم به او زنگ بزنیم؟
بله من دوست دارم به سلینجر زنگ بزنم و به او بگویم چرا اینقدر تلخ و گزنده دنیای بیرون این پسر نوجوان را خلق کردی. چرا این پسر را اینقدر تحت فشار گذاشتی؟ چرا پدرومادر را از زندگی این پسر حذف کردی؟ آنقدر بین این پسر و پدرومادرش فاصله افتاده و به قدری این نوجوان تنها و منزوی شده که حتی راننده تاکسی را هم به صرف نوشیدنی دعوت می‌کند. یا حتی از پیشخدمت می‌خواهد خواننده را سر میزش بیاورد.
اگر می‌شد به سلینجر زنگ می‌زدم و می‌گفتم چرا این همه واقعیت‌گرایی و رک‌گویی. چرا این همه آزادی به هولدن دادی تا هر چه به فکرش می‌رسد بگوید و تو هم بنویسی؟ چرا هولدن اینقدر به برادر مرحومش فکر می‌کرد؟ شخصیت اصلی داستانت را یک نوجوان قرار دادی، اما چه فایده کتابت اصلا مناسب نوجوان نیست. آنقدر که درباره مسایل جنسی دوره‌ی نوجوانی به شکل پیچیده و بی‌پرده حرف زدی. البته سلینجر هم حتما در مورد آخرین سوالم خواهد گفت: «خوب من هم کتاب را برای والدین و معلمهای نوجوانها نوشتم.»
جروم دیوید سلینجر، نویسنده آمریکایی، در سال 1951 مشهورترین اثرش، ناطوردشت را روانه جامعه ادبی کرد. رمانی که در آن یک پسر نوجوان به نام هولدن کالفیلد شروع می‌کند به تعریف تمام ماجراهایی که طی چند روز در آستانه کریسمس از اخراجش از مدرسه پنسی تا رفتن به خانه‌اش در نیویورک برایش رخ می‌دهد. او می‌خواهد تا چهارشنبه، که نامه مدیر در مورد اخراج او به دست پدر و مادرش می‌رسد و آب‌ها کمی از آسیاب می‌افتد، به خانه باز نگردد. به همین خاطر، از زمانی که از مدرسه خارج می‌شود، دو روز را سرگردان و بدون مکان مشخصی سپری می‌کند. در واقع در این مدت کوتاه جامعه مدرن و پرهرج و مرج نیویورک می‌خواهد هولدن نوجوان را ببلعد.
هولدن کالفید یا همان نویسنده، همان ابتدا تکلیفش را با خواننده روشن می‌کند: «کودکی نکبتم!» او نمی‌خواهد به روال بقیه داستانها از پدرومادر و محل زندگیش حرفی بزند. خواننده با لحن و واژه‌ها در می‌یابد که با آدمی طرف است که حتما مشکلات روحی روانی دارد. او بارها از مدارس مختلف به دلیل نمره‌های پایین اخراج شده. شخصیت‌ها و افراد زیادی در ماجراهای هولدن نقش دارند: از معلم انگلیسی مدرسه قبلی گرفته تا دوستان قدیمی و حتی راننده تاکسی و راهبه و غیره. اما خبری از پدرومادر نیست. نه اسمی و نه رسمی. فقط می‌دانیم که پدرش وکیل است و روزگاری کاتولیک بوده و بعد از ازدواج بی‌خیال مذهب شده است. این حجم بی‌تفاوتی نسبت به پدرومادر برای یک نوجوان عجیب است. از لحاظ روانشناختی معناهای زیادی دارد. هولدن با برقراری ارتباط با آدمهای بزرگتر از خودش و استعمال سیگار و مشروبات الکلی سعی دارد خود را نشان دهد. کمک به راهبه‌ها و سوال و جواب با راننده‌های تاکسی هم نشانه‌ی دیگری از ناهنجاری رفتاری و روانی این نوجوان دارد.
رابطه هولدن با الی، برادر مرحومش، و صحبت از برادر بزرگتر، دیبی، و حتی خواهر کوچکش، فیبی، نشان از این دارد که او از خانواده کاملا جدا نشده، اما همچنان حضور پدرومادر در سایه است. شاید بتوان گفت همین که هولدن در مورد آنها زیاد حرف نمی‌زند نشان می‌دهد که عامل بسیاری از ناهنجاری‌های روانی این نوجوان پدرومادرش هستند.
از مشخصه‌های بارز رمان شخصیت محور ناطوردشت می‌توان به لحن و زبان آن اشاره کرد. سلینجر برای نشان دادن شخصیت هولدن، ویژگی‌های زبان نوجوان را در این رمان رعایت کرده و چنین به نظر می‌رسد که مترجم‌ها هم نسبتا توانسته‌اند در انتقال این لحن موفق باشند. در این مورد می‌توان به استفاده از واژه «پسر» هنگامی که هولدن در حال تعریف ماجراها می‌باشد و مخاطبش را «پسر» یا «آقا» خطاب می‌کند اشاره کرد.
شاید برخی خوانندگان اثر بعد از پایان یافتن داستان دچار نوعی انزوا و دلسردی و بیگانگی نسبت به جامعه شوند. آنها باید از خود بپرسند:
آیا سلینجر با این کتاب واقعا توانسته بخشی از کمبود ادبی جامعه بشری را پر کند؟ آیا مخاطب قهرمان و شخصیت اصلی داستان را باور کرده و توانسته با او همذات‌پنداری کند؟ آیا دنیای آدم بزرگها اینقدر وحشتناک و به دور از مهر و عاطفه است و فضای خانه می‌تواند اینقدر تاریک و غیرقابل تحمل باشد که یک نوجوان از آن فراری باشد؟
به اعتقاد نگارنده این سطور، سلینجر شاید فرهنگ و خرده فرهنگ‌های مدارس و شهر نیویورک و جامعه آمریکایی را در داستانش به تصویر کشیده باشد. اما خواننده بعد از اتمام داستان، نه تنها موقعیت هولدن را درک می‌کند، بلکه موقعیت انسان را در جامعه جهانی می‌بیند. هولدن یک مثال از شهروند جامعه است. چرا که خواننده با کشف لایه‌های احساسی و رفتاری هولدن به کشف انسان می‌رسد. انسانی که در برهه زمانی نوجوانی دچار افت و خیز روحی و روانی شده است. به این ترتیب مخاطب در طول اثر با شخصیت اصلی همذات‌پنداری می‌کند و این به باورپذیری اثر کمک می‌کند. در واقع سلینجر واقعیاتی از زندگی و حالات بشری را مطرح می‌کند که دیگر نویسندگان جسارت بیانش را ندارند. برای همین هم گاهی توی ذوق می‌زند و تلخ و گزنده می‌شود. در جهان داستانی ناطوردشت نوجوانی را می‌بینیم که به اقتضای سنش دچار بی‌ثباتی، اعتراض، سرکشی، انتقام و ناامیدی می‌شود. گویا آسمان همه جا همین رنگ است.
#ناطور_دشت
#سلینجر
📚
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ آذر ۹۶ ، ۱۰:۲۱
طاهره مشایخ

زن زیادی جلال

دوشنبه, ۱۳ آذر ۱۳۹۶، ۱۰:۱۷ ق.ظ


زن زیادی جلال خون به جیگر کرد ما را

جلال آل احمد مرد همه فن حریف عالم ادبیات است که در مقوله ادبیات تنها دستش به شعر و نظم باز نشده. وگرنه در بقیه ژانرها مثل مقاله نویسی، سفرنامه، داستان کوتاه، رمان، ترجمه دستی دارد و برای خودش سبک خاص و ویژه‌ای ایجاد کرده است. زن زیادی یکی از مجموعه داستان‌های جلال است که در سال 1331، در 29 سالگی جلال چاپ شده است. این کتاب شامل 9 داستان کوتاه شامل مضامین و موضوعات مختلف می‌باشد. پژوهش‌های مردم شناسی، جهان‌بینی خاص و حس مطالبه‌گری و تفکر انتقادی او در این کتاب نیز دیده می‌شود. گنجاندن رساله پولوس رسول به کاتبان در ابتدای کتاب نشان می‌دهد که قلم و کلمه و نوشتن حقایق برای جلال بسیار اهمیت دارد و به نوعی کتاب نون و القلمش را در ذهن تداعی می‌کند.

جلال آل احمد در طول زندگی کوتاهش خوب دیده و شنیده و دنیا را هم خوب گشته و با ذهن انتقادی و پرسشگر توانسته در مورد مردم و مخصوصا زنان بنویسد. جلال نویسنده مردم‌مدار است. یعنی در میان مردم زیسته و درد و رنج آنها را خوب و دقیق مشاهده کرده و سپس برای همین مردم نوشته. به همین دلیل نثرش روان و ساده است و از اصطلاحات و ضرب‌المثل‌های خود مردم و نیز به سبک خودشان از جمله‌های تلگرافی، صمیمی، کوتاه و بریده بهره برده است. به ریزه کاری زندگی مردم و حتی زنان توجه دارد. جلال حتی از نفرین‌ها و ناسزاهای شایع بین مردم هم خوب بهره گرفته. مثلا در سمنوپزان به خاطر موضوع نفرت و کینه کلمات زننده و نفرین و دشنام فراوان است:

«آهای عباس ذلیل شده! اگر دستم بهت برسه دم خورشید کبابت می‌کنم.»

«اوا! صغرا خانم خاک بر سرم! دیدی نزدیک بود این زهرای جونم مرگ شده هووی تورم خبر کنه. اگر این مادر فولاد زره خبردار می‌شد...»

جلال آل احمد از 9 داستان این مجموعه چند داستان(سمنوپزان، خانم نزهت‌الدوله، زن زیادی) را به زنان و محرومیت‌های آنان نظیر هوو داشتن، درمان نازایی، طرد شدن از خانه شوهر، شوهر دادن دختران دم بخت و ... اختصاص داده و در سایر داستانهایش(دزدزده، جاپا، دفترچه بیمه، خدادادخان) نیز نشانه‌هایی از شغل معلمی و گرایشات سیاسی جلال دیده می‌شود. در این یادداشت چند داستان مورد بررسی قرار می‌گیرد.

اولین داستان مجموعه، سمنوپزان، در مورد ماجرای دو هوو است که هووی بزرگتر برای از چشم انداختن هووی تازه و نیز باز شدن بخت دخترش بساط سمنوی نذری راه می‌اندازد. زنان این داستان هر کدام در حالیکه گرفتار ماجرای زندگی خود هستند، دلمشغول زندگی دیگران هم هستند. «همه تندوتند می‌رفتند و می‌آمدند؛ به هم تنه می‌زدند، سلام می‌کردند، شوخی می‌کردند، متلک می‌گفتند یا راجع به عروس‌ها و هووها و مادرشوهرهای هم‌دیگر نیش و کنایه ردوبدل می‌کردند.» در این داستان می‌بینیم که بی‌سوادی و فقر زن‌ها را به دنبال طلسم و خرافه‌پرستی می‌کشانده.

دومین داستان، ماجرای طنزآلود خانم نزهت‌الدوله، نماینده زنان اشرافی و مدگرای آن روزگار است که سه بار ازدواج کرده و همچنان در آرزوی شوهری جوان و آرمانی است. «گرچه سروهمسر و خویشان و دوستان می‌گویند که پنجاه سالی دارد ولی او هنوز دو دستی به جوانی‌اش چسبیده و هنوز هم در جست و جوی شوهر ایده‌آل خود به این در و آن در می‌زند.» انجام جراحی پلاستیک بر روی بینی این زن، نوعی حس همذات‌پنداری با مخاطب زن عصر حاضر به وجود می‌آورد.

زن زیادی نیز آخرین داستان مجموعه است که از قضا تلخ و گزنده‌ترین ماجرای زنانه را روایت می‌کند. زن سی و چهارساله‌ای بعد از چهل روز در حالی که هنوز تازه عروس است به خاطر کلاه گیس داشتن و بدجنسی مادر و خواهرشوهر از خانه شوهر رانده می‌شود.

همان دم در اتاق ایستاد و گفت: «دلت نمی‌خواد بریم خونه‌ی پدرت؟» و من یکهو دلم ریخت.

وسط حیاط که رسیدیم نکبتی بلند بلند رو به گفت: «این فاطمه خانم‌تون. دست‌تون سپرده. دیگه نگذارین برگرده.»

فرومایگی و ذلت و حقارت زن دهه سی در این داستان به نمایش گذاشته شده است. یعنی مخاطب با بستن کتاب موجی از رنج و یاس و حقارت نصیبش می‌شود.

با خواندن دفترچه بیمه، داستان مدیر مدرسه و ماجراهایش در ذهنمان تداعی می‌شود. جلال با توصیف محیط دفتر مدرسه مژده رسیدن دفترچه بیمه را می‌دهد.

«خوب، تبریک عرض می‌کنم، آقایان! امروز قرار است دفترچه‌های بیمه را بدهند.»

و بلافاصله طنز داستان با کلام معلم تاریخ نمایان می‌شود: «مرده شورشان را ببرد با بیمه‌شان. من اصلا نمی‌خواهم بیمه شوم. خودم بیمه هستم. من که اصلا قبول نمی‌کنم.»

جلال از داستان دفترچه بیمه در جهت بیان مشکلات معلمان بهره می‌برد؛ آنجا که معلم نقاشی در مطب دکتر مشکلات مربوط به تدریس و معلمی را در قالب شرح حال بیان می‌کند. کلام طنزآلود نویسنده وقتی دکتر نسخه معلم نقاشی را می‌پیچد هویدا می‌شود: معلم نقاشی همانطور که به دکتر گوش می‌داد، در دل می‌خندید: «اگر اینها بود اصلا چرا پیش تو می‌آمد؟ زنم خیلی بهتر از تو اینها را بلد است. همین حرفها را می‌زند.» پاره کردن نسخه و در آب انداختنشان هم نشان از طنز تلخ ماجرا دارد.

با خواندن زن زیادی جلال، می‌توان به گذشته سفر کرد. گذشته‌ای که خانه‌ها آب انبار و محله‌ها میراب محل داشتند. دلاک‌ها در حمام عمومی‌ها خبررسانی و دوبه‌هم‌زنی می‌کردند. اسامی آدمها مانند سکینه، عمقزی، خاله خانباجی، گلین خانم، نیز در داستان‌های جلال خاطره‌گونه است. فرهنگ و اداب و رسوم مردم دهه سی تهران در داستان جلوه‌گر است. مثلا مراسم سمنوپزان و طلسم‌گیری و دعا خواندن و قلیان و بادبزن برای مهمانان و نیز ضرب‌المثل‌ها و کنایات ناب مانند گوسفند قربانی رو تا چاشت نمی‌رسونند یا خونه خرس و بادیه مس، سوزن به تخم چشم کسی زدن، شکوه ادبی و سنتی خاصی به اثر داده است.


#زن_زیادی

#جلال_آل_احمد

📚


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ آذر ۹۶ ، ۱۰:۱۷
طاهره مشایخ

داستان: شهر موادزده

دوشنبه, ۱۳ آذر ۱۳۹۶، ۱۰:۱۳ ق.ظ


شهر موادزده

شهر انگار طاعون‌زده بود. چیزی مثل شهرهای جنگ‌زده. پیاده‌روها و خیابانها پر از خرده شیشه. انگار به مغازه‌ها حمله شده بود. قفسه‌ها همه واژگون. از همان ورودی شهر ماکت‌هایی شبیه آدمیزاد توجهم را جلب کرد. انگار یک نفر رفته داخل بلوز و شلوار و جوراب و کفش و از سمت دیگرش درآمده. گویی صاحبش از کالبد لباس خارج شده. چندتایی که از این ماکتها دیدم وحشتم چندبرابر شد. شهر سوت و کور بود. هیچ موجود زنده‌ای دیده نمی‌شد. نه سگی نه گربه‌ای، نه آدمیزادی، فقط ساختمان و درخت. درخت‌ها هم همه بی‌برگ. این وقت سال و برگ‌ریزان درختها خیلی عجیب بود. فقط چهل روز از شهر دور بودم. وقتی می‌رفتم پشت کوه، هنوز بهار بود. تمام وسایل ارتباطی را هم در شهر گذاشته بودم. فقط خودم و لباس تنم. وقتی شهر را ترک می‌کردم همه چیز آرام بود. شهر شلوغ و پر از آدم بود.

حالا انگار سالهاست شهر خالی از سکنه بوده. جرات کردم وارد فروشگاه بزرگ شهر شدم. قفسه‌ها واژگون. بیشتر شبیه انبار خالی بود تا سوپرمارکتی بزرگ. فقط چندتایی قفسه مواد شوینده دست نخورده بود. مقابل در خروجی فروشگاه باز هم یک عالمه لباس و کیف و کفش و چادر کنار هم انباشته شده بود. انگار یکی همه را با نظم و ترتیب کنار هم چیده. مثلا از بلوز مردانه گرفته تا شلوار و جوراب و کفش. حتی کمربند هم به شلوار وصل بود. یا مثلا روسری، مانتو، کیف و شلوار و کفش و جوراب. یاد گورهای دسته جمعی که در فیلمها دیده بودم افتادم. گاهی توهم می‌زدم و صداهایی می‌شنیدم یا فکر می‌کردم کسی از پشت سر دنبالم می‌آید. اما هیچ خبری نبود. شهر بی‌کس و کارتر از این حرفها بود.

دریغ از ماشین و وسیله نقلیه. پای پیاده از دروازه شهر خودم را به مرکز شهر رساندم. هوا پر بود از بوی خاک و دود و نوعی عطر که تمام شهر را گرفته بود. عطری خوشبو که برایم ناآشنا بود. خیلی ناآشنا و غریب بود. شبیه هیچ بویی نبود. دقیقا از وقتی از کوه پایین آمدم و نزدیک شهر شدم این بو به مشامم رسید.

گردنم خارش گرفته بود. انگار چیزی روی گردنم راه می‌رفت. دست بردم زیر روسری، تکه‌ای مو توی دستم آمد. وحشت کردم. مثل سرطانی‌ها شده بودم. انگار شیمی درمانی می‌شدم. چندش کردم. بالای لبم هم انگار مورچه راه می‌رفت. مدام صورتم را با دستم پاک می‌کردم. ولی انگار نه انگار. مرکز شهر از همه جا نزدیک‌تر بود. سر راه به بانک هم سر زدم. این بار ماکت افقی یک سرباز را دیدم که اسلحه هم کنارش بود. لحظه‌ای از ذهنم گذشت اسلحه را برای دفاع از خودم بردارم. اما منصرف شدم.

به عقلم رسید شاید مخزن کتابخانه ملی از همه جا امن‌تر باشد و بتوانم آنجا آدمیزادی پیدا کنم. اینجا هم چند ماکت افقی دیدم از نوع لباس اداری. از پله‌ها که بالا رفتم یادم افتاد سالها در حسرت این بودم که به مخزن کتابخانه ملی دسترسی داشته باشم. حالا من داخل مخزن بودم. کنار پیشخوان یک روسری و لباس فرم کتابخانه آویزان بود. در همان امتداد هم یک جفت کفش. خودکار روی دفتر نشان می‌داد که کسی چیزی می‌نوشته:

«امروز دوشنبه 20 مرداد 1396، به طور قطعی اعلام شد که گازهای کشنده از کارخانه آب معدنی که در حال آزمایش مواد شیمیایی بوده در شهر نشت کرده و تمام مدت هشدارهای مردمی درست بوده. از پریروز که این خبر در شهر پیچید مردم به سوپرمارکت‌ها و بانک‌ها حمله کردند و تمام قفسه‌های مغازه‌ها را خالی کردند. غافل از اینکه این ماده شیمیایی که در هوا پخش شده اشتهایشان را کور می‌کند، بدنشان را به صورت گاز متصاعد می‌کند و دیگر نیازی به خوراک و پوشاک ندارند. خیلی وحشتناک است...جسم آدمها چنان تبدیل به گاز می‌شود که انگار از اول بدنی نبوده... نمی‌دانم می‌توانم بگویم شبیه قیامت. آخر من که قیامت ندیده‌ام. اما هر چه هست مصیبت بزرگی است. هر کار می‌کنم گریه‌ام نمی‌گیرد. صبح که بیدار شدم از پدرومادرم فقط لباسهایشان باقی مانده بود. هر دو کنار هم. وحشتناک بود. اما اشکم درنیامد. دیدن این همه لباس بی‌بدن در شهر و پیاده‌رو هم اشکم را درنمی‌آورد. از آدمها به غیر از لباس تنشان چیزی باقی نمی‌ماند. فقط نمی‌دانم چرا همه با هم تبدیل به گاز نمی‌شوند. گویا سن و تغذیه یا عوامل دیگر هم بی‌تاثیر نیست... به هر جهت...ظاهرا این ماده شیمیایی از همه چیز رد می‌شود، الا کوه. پس خوشا به حال آنها که پشت کوه‌اند. اما مگر چه خوش به حالی دارد. چرا من اشک نمی‌ریزم. چرا نمی‌ترسم. حافظه‌ام دارد ته می‌کشد انگار. فکر می‌کنم قبلاها اگر در فیلم این صحنه‌ها را می‌دیدم خیلی می‌ترسیدم و گریه می‌کردم. حالا چرا اینقدر بی‌تفاوتم. اصلا چه اهمیتی دارد.

می‌گویند این ماده شیمیایی را برای این ساخته‌اند تا به وقت نیاز به خورد کشورها و مردمی بدهند که موی دماغ می‌شوند. راحت و بی‌دردسر. بدون خونریزی و کشتار. نه خانی آمده و نه خانی رفته... فقط نمی‌دانم چرا از این اتفاقات گریه‌ام نمی‌گیرد. من که قبلا اینقدر حساس بودم چرا حالا...»

نوشته همینجا تمام می‌شود. شاید خودش هم متصاعد شده بود. از ترس و وحشتم کم شده بود. بی‌تفاوت شده بودم. یک دفعه چهره یک آدم از توی آینه روبرو توجهم را جلب کرد. خودم بودم. اما چرا اینقدر تفاوت. نزدیک رفتم. رنگ صورتم به بنفشی می‌زد. مژه و ابرو هم نداشتم. چقدر وحشتناک. پس آن موقع که صورتم خارش داشت نگو ابرو و مژه و حتی موهای داخل بینی‌ام ریزش داشت. دستم را خواستم بیاورم بالا تا به صورتم بکشم. اما فقط آستینم حرکت کرد. کم کم حس کردم آینه بالا می‌رود. نگو آینه سر جایش هست. این من هستم که دارم کم می‌شوم. به سطح زمین نزدیک می‌شدم. تمام شدم.

 

#داستان

#تخیل

📚

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ آذر ۹۶ ، ۱۰:۱۳
طاهره مشایخ

هفت پایان مدرن برای قصه کدو قلقله زن

جمعه, ۱۰ آذر ۱۳۹۶، ۱۱:۰۷ ق.ظ


🎃6

#کدو_قلقله_زن 


پیرزن موقع برگشت از خانه دخترش, زرنگی کرد و رفت داخل یک کدوی بزرگ تا دست شیر و پلنگ و گرگ که موقع رفتن دیده بودنش, بهش نرسد.

همون اول گرگه تا کدو رو دید بهش گفت پیرزن ما رو ندیدی.

پیرزن تا صدای گرگه رو شنید اولش ترسید. اما بعدش بادی به غبغب انداخت و فکری به سرش زد: تو کی هستی؟

گرگه صدای خشنش رو انداخت تو گلوش: من گرگم. آقا گرگه. گرگ جنگل. حالا تو بگو از کجا میای. توی راه پیرزن چاق و چله ای ندیدی؟

پیرزن از صدای گرگه متوجه شد که چقدر گرسنه است. فهمید که اگه دست گرگه بهش برسه تکه بزرگه گوششه.

فکری به سرش زد: نکنه تو همون گرگه شنگول و منگولی؟ هان ای گرگ پدرسوخته.

گرگه که بهش برخورده بود گفت: نخیرم. من گرگ همین قصه هستم. چه کار به شنگول و منگول دارم.

پیرزن گفت: آهان پس گرگ شنل قرمزی هستی؟

گرگه که داشت حوصله ش سر میرفت صداشو برد بالا: یعنی چی. چرا حرف رو عوض میکنی. من گرگ همین قصه کدو قلقله زن هستم. الکی جرم بقیه گرگها رو به من نچسبون. اگه چیزی بهت نگم الان هر کس هر کاری کرده رو میذاری تقصیر من. نکنه میخوای بگی من گرگ اون قصه چوپان دروغگو هستم. نه کدوجان. من گرگ همین قصه م. من نه کاری به شنگول و منگول دارم و نه به گوسفندهای گله. من دنبال یه پیرزن پیزوری هستم که قول داده بره خونه دخترش و حسابی چاق و چله بشه و بیاد من بخورمش.😋

پیرزنه که پشتکار و جدیت گرگه رو دید متوجه شد این تو بمیری از اون تو بمیری هاست.

🎃


هفتمی؟؟🎃🎃🎃


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آذر ۹۶ ، ۱۱:۰۷
طاهره مشایخ

هفت پایان مدرن برای قصه کدو قلقله زن

جمعه, ۱۰ آذر ۱۳۹۶، ۱۰:۵۵ ق.ظ


🍄4


همون اول گرگه تا کدو رو دید بهش گفت پیرزن ما رو ندیدی.

پیرزن صداشو نازک کرد و گفت: چرا اتفاقا تو مسیرم یه پیرزن چاق و چله دیدم که از شدت پرخوری نمیتونست از جاش بلند بشه.

گرگه تا اینو شنید آب از دهنش راه افتاد و شروع کرد به ملچ و ملوچ و مالیدن شکمش: به به😋. چه پیرزن خوش قولی. دیگه تو این زمونه کسی به عهدش وفا نمیکنه. این پیرزن به من قول داده بود تا بره خونه دخترش و حسابی چاق و چله بشه بعد بیاد من بخورمش.

پیرزن از توی کدو برای خودش ریزریز میخندید: آره. زود برو تا کس دیگه ای این لقمه چرب و نرم رو ازت نگرفته.

گرگه یه "دمت گرم و همیشه خوش خبر باشی" گفت و رفت دنبال لقمه چرب و نرمش.

🎃


🍄5

همون اول گرگه تا کدو رو دید بهش گفت پیرزن ما رو ندیدی.

پیرزن که فکر همه چیز رو کرده بود گفت: تو چه گرگ بی عرضه ای هستی که سد راه یه کدو تنبل میشی و ازش سراغ یه پیرزن پیزوری رو میگیری. برو کار کن مگو چیست کار.

گرگه خیلی بهش برخورد. قیافه حق به جانبی گرفت و از جلوی کدو رفت کنار.

صدای پیرزن از توی کدو دوباره دراومد: از خودت یه جنمی نشون بده و یه دستی به این کدو بزن تا قل بخوره.

گرگه که خیلی پکر شده بود کدو قلقله زن رو تا دم خونه پیرزن قل داد و رفت به توصیه پیرزن گوش بده که گفته بود: خودت برو دنبال پیرزن, نه اینکه از یه کدو بپرسی.

🎃


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آذر ۹۶ ، ۱۰:۵۵
طاهره مشایخ

هفت پایان مدرن برای قصه کدو قلقله زن

جمعه, ۱۰ آذر ۱۳۹۶، ۱۰:۴۸ ق.ظ


🎃کدو قلقله زن

🍄 1

پیرزن موقع برگشت از خانه دخترش, زرنگی کرد و رفت داخل یک کدوی بزرگ تا دست شیر و پلنگ و گرگ که موقع رفتن دیده بودنش, بهش نرسد.

همون اول گرگه تا کدو رو دید بهش گفت پیرزن ما رو ندیدی.

پیرزن تا از کدو صداش دراومد, گرگه پرید و کدو رو با دندونهای تیزش پاره کرد.

پیرزنه که فکر همه چیز رو کرده بود یه دفعه یه اجی مجی لاترجی گفت تا بلکه دو تا بال دربیاره و بتونه پرواز کنه و از دست گرگه در بره. اما انگار که اجی مجی لاترجی اثرش رو از دست داده بود. یادش اومد اعتبارش تموم شده و یادش رفته بود شارژش کنه. سریع به دخترش یه پیام داد و ازش خواست یه شارژ ایرانسل براش بفرسته. بعد فکر کرد که چرا الکی وسط قصه باید ایرانسل رو بدون هیچ پورسانتی تبلیغ کنه. به فکرش زد جای ایرانسل یه بووووووق📣 بزرگ بذاره تا الکی تبلیغ نشه. بعد از اینکه اجی مجی لاترجی رو شارژ کرد دو تا بال بزرگ درآورد و رفت اون بالا بالاها که ازش کفتر میایه.

قصه ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسید.


🍄2


همون اول گرگه تا کدو رو دید بهش گفت پیرزن ما رو ندیدی.

پیرزن تا از کدو صداش دراومد, گرگه پرید و کدو رو با دندونهای تیزش پاره کرد.

پیرزنه تا گرگ رو دید خودش رو زد به خواب. گرگه پیش خودش فکر کرد پیرزن بیدار از پیرزن خوابالو خوشمزه تره, پس صبر کرد تا پیرزن بیدار بشه.

اما خودش خوابش برد و پیرزن وقتی دید خر و پف گرگه حسابی بلند شده, از فرصت استفاده کرد و پا گذاشت به فرار و با خیال راحت رفت تو خونه ش.


🍄3

همون اول گرگه تا کدو رو دید بهش گفت پیرزن ما رو ندیدی.

پیرزن تا از کدو صداش دراومد, گرگه بهش شک کرد.

گفت صدات خیلی آشناس. من جنس صداتو دوست دارم. صدات شبیه یه پیرزنه که چند وقت پیش از اینجا رد شد.

پیرزن انگار که بهش برخورده باشه صداشو تیز کرد: یعنی چی؟ صدای من به این جوونی! پیرزن کجا بود. من هنوز خیلی جوونم. حالا که جنس صدامو دوست داری میخوای یه دهن برات بخونم؟

گرگه گفت: بخون ببینم تحریرات چطوره.

"کمکم کن. کمکم کن. دارم اینجا میمیرم من ..."

صدای پیرزن تا هفت تا جنگل اونورتر هم رفت. اول از همه شیر جنگل خودش رو رسوند. بعد روباه و شغال و ...

این وسط گرگه هنوزم شک داشت: اگه راست میگی انگشتهاتو از سوراخ بالای کدو نشون بده ببینم.

پیرزن تا اومد فکر کنه حالا چه کار کنه این وسط, سروکله آقا شیره پیدا شد و ادعای سلطانی جنگل کرد و گفت: پیرزن حق منه.

گرگه و شیره با هم داشتند دعوا و مرافعه میکردند که پیرزنه از این بلبشو استفاده کرد و یه تکون بزرگ به خودش داد و کدو قل خورد و تا خونه پیرزن رفت.

👵🎃


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آذر ۹۶ ، ۱۰:۴۸
طاهره مشایخ

خاطرات شهر کتاب

جمعه, ۱۰ آذر ۱۳۹۶، ۰۹:۱۴ ق.ظ


#خاطره


هیچ وقت فکر نمی‌کردم در یک روز پر از بی‌حوصلگی گرفتار یک آدم عجیب غریب شوم. گاهی آدم حوصله خودش را هم ندارد. چه برسد به پرت و پلاهای یک نفر غریبه که معلوم نیست از کجا پیدایش شده و سر راه آدم قرار گرفته. آن هم در شهر کتاب که نیاز به سکوت و آرامش دارم تا راحت‌تر بتوانم کتابها را تورق کنم. اما انگار خدا می‌خواست روز من را طور دیگری بسازد. شخص خاصی را سر راهم قرار داده بود تا نگاه تازه‌ای پیدا کنم. این آدم خاص لابه‌لای قفسه‌های کتاب راه می‌رفت و برای خودش بی‌خیال و بلند بلند فکر می‌کرد: چقدر کتاب. کی وقت می‌کنه این همه کتاب بخونه؟ کی وقت کرده این همه کتاب بنویسه؟

سعی کردم به روی خودم نیاورم. اما او بی‌خیال نمی‌شد. صدایش را بالاتر می‌برد. انگار می‌خواست جلب توجه کند.

در حال جستجوی قفسه‌های مختلف بودم که متوجه شدم پا به پای من در حرکت است. هر کتابی را که من برمی‌دارم او نیز بلافاصله بعد از من برمی‌دارد و لب و لوچه‌اش را کج و معوج می‌کند. عناوین را بلند می‌خواند و مسخره می‌کرد: چشمهایش! چه مسخره! چشمهای کی؟ وداع با اسلحه! پ ن پ، با اسلحه آشتی کنیم بزنیم همدیگرو بکشیم. من چراغها را خاموش می‌کنم! خوب خاموش کن. این که دیگه گفتن نداره. هرگز نشه فراموش، لامپ اضافه خاموش.

نتوانستم خنده‌ام را کنترل کنم. دیدم مسوول غرفه هم حال مرا دارد. هر دو زل زده بودیم به زن. مسوول غرفه دستش را به نشانه اینکه زن عقلش تعطیل است به سرش زد. خوبِ خوب نگاهش کردم. ظاهرش جوری نبود که بتوان برچسب دیوانگی یا مجنونی بهش زد. زن مسنی بود با سرووضع معمولی که شاید در مسیر بازگشت از پارک سر خیابان سر از شهر کتاب درآورده بود. درست است که اولش حرصم گرفته بود، اما کم کم حرکاتش برایم جالب شد.

دیگر منتظر من نبود تا کتابهایی که من نگاه می‌کنم را از قفسه بیرون بیاورد. خودکفا شده بود و تند تند عنوان کتابها را می‌خواند: مرگ دستفروش! طفلکِ دستفروش! هر چه درد و مرضه برا بدبخت بیچاره‌هاس. من پیش از تو، تو پیش از من، اینا دیگه چیه! مسخره بازی. جوجو هم شد اسم!

بعد از مدتی متوجه شدم خودم تا به حال از این منظر به عناوین کتابها نگاه نکرده بودم. خیلی هم بیراه نمی‌گفت. تصمیم گرفتم باب صحبت را با او باز کنم. حتما برای خودش حرفهای جالبی دارد. اما هر چه گشتم نیافتمش. انگار آب شده و رفته بود زیر زمین. من ماندم و یک حال خوشِ مجنونی و یک عالمه عناوین خنده‌دار کتابهای داخل قفسه. کتابی کوچک با جلد مشکی را از داخل قفسه بیرون کشیدم. سنگ سلام! یعنی چی؟ مگه به سنگ هم سلام می‌کنند؟



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آذر ۹۶ ، ۰۹:۱۴
طاهره مشایخ

خاطرات کودکی: آقا مومن

شنبه, ۱۱ شهریور ۱۳۹۶، ۰۵:۵۲ ب.ظ


   آقا مومن بقال سر کوچه‌مان بود. تمام ده سالی که ساکن خیابان گلستان پیروزی بودیم از او خرید می‌کردیم. مغازه بزرگی داشت که سر برج برایش بیسکویت و پفک می‌آوردند. مثلا اول برج ماشین شرکت مینو می‌آمد جلوی مغازه و تا جنس خالی کند کل محله صف بسته بودند. سهم هر خانواده چند تا ویفر و پفک و بیسکویت و تی‌تاب بود. آقا مومن خیلی باانصاف بود. از آن کاسبهایی که کارتون پفک و بیسکویت برای مشتری‌های خاص کنار می‌گذارند نبود. برای همین هم همیشه بدخلق می‌شد. چون خیلی ها توقع بیجا داشتند ازش. حواسش بود از هر خانواده فقط یک نفر باید سهمیه بگیرد. یک بار من به جای مامانم همراه همسایه‌مان توی صف بودم. تا نوبتم شد نگاهی به من و زن همسایه کرد و بسته سهمیه او را گرفت و گفت: این دفعه به هیچ کدوم‌تون نمیدم تا دیگه دوتا دوتا نیایین تو صف.

   من که همان اول زدم زیر گریه. زن همسایه مات و مبهوت که چرا اینطور شد. هر چه جیلیز ویلیز کرد که این دختر من نیست, مگه یادت رفته من سه تا پسر شیطون دارم, این دختر جای مادرش اومده, آقا مومن زیر بار نمی‌رفت. بنده خدا حق داشت. حتما من را بارها با زن همسایه دیده بود و آنقدر آدمها از هر خانواده چندتا چندتا توی صف می‌ایستادند که طفلک قاطی می‌کرد.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ شهریور ۹۶ ، ۱۷:۵۲
طاهره مشایخ

خاطرات کودکی: پروین خانم

جمعه, ۱۰ شهریور ۱۳۹۶، ۰۵:۵۱ ب.ظ


   پروین خانم از فامیل‌های دور بود. زنی خوشرو و بذله‌گو که همیشه می‌گفت و می‌خندید. همه دوستش داشتند. چادری بود. اما اگه چادرش می‌افتاد هم به جاییش برنمی‌خورد. تا وقتی رنگ مد بود که موهاش مرتب رنگ کرده بود. وقتی هم که مش مد شد موهاش همیشه مش بود. آنقدر تو دل برو بود که نیاز به این جنگولک بازی‌ها نداشت. اما خوب پدر مد بسوزد. رژ لب قرمز هم همیشه به لبش بود. انگار اتوماتیک وار رژلبش شارژ می‌شد.

   تو دوره‌های خانوادگی از همه زودتر می‌آمدند و از همه هم دیرتر می‌رفتند. یه پیکان سفید داشتند که سیمین خانم و بچه هاش عقب می‌نشستن و خودش و شوهرش هم جلو. سیمین خانم هووی پروین خانم بود. آخه پروین خانم بچه‌ش نمی‌شد. بیست سال که از ازدواجشون گذشت خواهرها دور از چشم پروین خانم دست به کار شدند و برای برادرشان زن گرفتند. یعنی همین سیمین خانم. در واقع دست اکبرآقا رو گذاشته بودند تو حنا. حالا راست و دروغش گردن خودشان.

   نامردی بود. آخه پروین خانم و شوهرش عاشق هم بودن. قرار گذاشته بودن و با هم کنار آمده بودند.

   یک شب که شوهرش خونه نیامد و پچ پچه‌های دروهمسایه و فامیل شروع شد, پروین خانم فهمید چه بلایی سرش آمده. اما اصلا به روی خودش نیاورد. دیگه هیچ وقت پا نگذاشت خانه خواهرشوهرها. اما آنها که می‌آمدند خانه برادرشان پروین خانم بی‌احترامی نمی‌کرد. اما کاری هم بهشان نداشت.

   دو تا هوو همه جا با هم بودند. خداییش سیمین خانم هم خیلی رعایت حال پروین خانم رو می‌کرد و سوگلی بودن رو از پروین خانم نگرفته بود. دو تا بچه آورد و رسما بچه ها پروین خانم را مادر خودشان می‌دانستند و پروین خانم هم برای این دوتا بچه می‌مرد.

   تا اینکه ده سال بعد پروین خانم بدون بچه ها رفت کربلا. توی حرم آنقدر گریه کرد که از حال رفت. بردنش دکتر. توی عکسش یک عالمه غده پیدا کردند.

   یک هفته بعد جنازه‌ش از کربلا آمد. توی حیاط خودشان غسلش دادند. و توی صحن امامزاده دفنش کردند.

   اکبرآقا سر سال پروین خانم زمینگیر شده بود و روی ویلچر بود.

   پروین خانم هنوز برای من زنده است.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ شهریور ۹۶ ، ۱۷:۵۱
طاهره مشایخ

زندگی

يكشنبه, ۱۱ تیر ۱۳۹۶، ۱۲:۰۰ ب.ظ


از آن روزهاست این روزها

روزهایی که صدای خرد شدنم را میشنوم

صدای تکه تکه شدنم

نه اینکه فکر کنید ویران و نابود شدم

یا میشوم

نه

این خرد شدن همان

از پیله درآمدن است

پوست انداختن است

هم مرگ است و هم احیاء

هم درد است و هم شفا

و

من هنوز هستم

و صدای خرد شدنم را میشنوم

چرا تمام نمیشوم؟

چرا داستان به آخرش نمیرسد؟

همان که آخرش خوش است

این همه نقطه اوج و گره افکنی!

پس کجاست گره گشایی؟


یا غیاث المستغیثین

یا ارحم الراحمین



۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۱ تیر ۹۶ ، ۱۲:۰۰
طاهره مشایخ