گزارش یک زبانشناس

هر آنچه مربوط به زندگی است

گزارش یک زبانشناس

هر آنچه مربوط به زندگی است

گزارش یک زبانشناس
پیوندهای روزانه

۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «نوستالژی» ثبت شده است

روزگار کودکی

شنبه, ۱۱ آذر ۱۳۹۶، ۱۰:۳۲ ب.ظ


دکتر به من گفت اگه میخوای خوب بشی نباید به گذشته فکر کنی. نباید توی گذشته بچرخی. گذشته رو بنداز دور. به سطل کنار اتاقش اشاره کرد و گفت: گذشته ت رو بنداز توی این سطل آشغال. به همین راحتی.

اول جا خوردم. به خودم که اومدم دیدم جلوی میز دکتر ایستادم. قاب عکس روی میز رو نشون دکتر دادم: شما خودت از گذشته ت رها شدی؟ پس این چیه؟ این عکس قدیمی از کوچه باغ های روستایی چیه.


زیر عکس نوشته بود:

روزگار کودکی برنگردد دریغا

قیل و قال کودکی برنگردد دریغا


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ آذر ۹۶ ، ۲۲:۳۲
طاهره مشایخ

خاطرات کودکی: آقای معلم‌زاده

يكشنبه, ۱۲ شهریور ۱۳۹۶، ۰۵:۵۴ ب.ظ


    معلم‌زاده پیرمردی بلندقد بود که ما حاج آقا صدایش می‌کردیم. خیلی دل‌رحم بود. روحش شاد.

    دلش گنجشک بود. اما حرفش را می‌زد. صاحبخانه‌مان بود. یه صاحبخانه مهربان. ولی محبتش رو هم داشت. همین محبتش بود که ده سال دیرتر صاحبخانه شدیم.

   عینک ته استکانی می‌زد. اما خوب می‌دید. سنش بالا بود و نوه‌های بزرگ داشت, اما خوب راه می‌رفت. قوی بود. سالم سالم.

حاج خانم که خانمش بود می‌گفت خیلی به خودش می‌رسه. شام فقط نان و سبزی و ماست. غذاهای چرب نمی‌خورد.

 

   یکی از شبهای احیا شام می‌دادند. سرتاسر خانه‌شان سفره می‌افتاد. یادمه یه شب ما دیر رسیدیم و دورتا دور سفره پر شده بود. حاج آقا ما را برد تو آشپزخانه و برامون غذا آورد. نوشابه هم آورد. در نوشابه‌ها رو برامون باز کرد. بنده خدا از روی سادگی و محبت چندتا نی از صندوق نوشابه‌های دست خورده، برداشت و گذاشت تو شیشه نوشابه ما.

   مامانم چندش کرد و دیگه غذا نخورد. همون نون پنیری که افطارش رو باز کرده بود.

   دیگه لب به چلوکباب نزد.


۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ شهریور ۹۶ ، ۱۷:۵۴
طاهره مشایخ

خاطرات کودکی: آقا مومن

شنبه, ۱۱ شهریور ۱۳۹۶، ۰۵:۵۲ ب.ظ


   آقا مومن بقال سر کوچه‌مان بود. تمام ده سالی که ساکن خیابان گلستان پیروزی بودیم از او خرید می‌کردیم. مغازه بزرگی داشت که سر برج برایش بیسکویت و پفک می‌آوردند. مثلا اول برج ماشین شرکت مینو می‌آمد جلوی مغازه و تا جنس خالی کند کل محله صف بسته بودند. سهم هر خانواده چند تا ویفر و پفک و بیسکویت و تی‌تاب بود. آقا مومن خیلی باانصاف بود. از آن کاسبهایی که کارتون پفک و بیسکویت برای مشتری‌های خاص کنار می‌گذارند نبود. برای همین هم همیشه بدخلق می‌شد. چون خیلی ها توقع بیجا داشتند ازش. حواسش بود از هر خانواده فقط یک نفر باید سهمیه بگیرد. یک بار من به جای مامانم همراه همسایه‌مان توی صف بودم. تا نوبتم شد نگاهی به من و زن همسایه کرد و بسته سهمیه او را گرفت و گفت: این دفعه به هیچ کدوم‌تون نمیدم تا دیگه دوتا دوتا نیایین تو صف.

   من که همان اول زدم زیر گریه. زن همسایه مات و مبهوت که چرا اینطور شد. هر چه جیلیز ویلیز کرد که این دختر من نیست, مگه یادت رفته من سه تا پسر شیطون دارم, این دختر جای مادرش اومده, آقا مومن زیر بار نمی‌رفت. بنده خدا حق داشت. حتما من را بارها با زن همسایه دیده بود و آنقدر آدمها از هر خانواده چندتا چندتا توی صف می‌ایستادند که طفلک قاطی می‌کرد.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ شهریور ۹۶ ، ۱۷:۵۲
طاهره مشایخ

تابستانه‌های ما نسل پنجاهی‌ها

پنجشنبه, ۲۴ تیر ۱۳۹۵، ۱۲:۴۳ ب.ظ


   یادش بخیر تابستان‌های قدیم.

   امروز پنجشنبه 24 روز از تابستان گذشته. هنوز مزه تابستان را نچشیدیم. چند روزی که ماه رمضان بود. بعد چند روز رفتیم تهران. از تهران که آمدیم، رشت حسابی باران بود. هوا هم حسابی خنک. کولر و پنکه را خاموش کردیم و پنجره‌ها را هم بستیم و شبها پتو انداختیم. دو روز هم به روال روزهای مدرسه، از ساعت هفت صبح فریاد می‌زنیم: غزاله پاشو مدرسه‌ت دیر میشه! و دوباره همان بساط مسخره‌بازی‌ها تکرار می‌شود: خوابم میاد. میشه ده دقیقه بیشتر بخوابم. میشه امروز تو منو ببری مدرسه!

   تازه شبِ این دو روز هم از ساعت ده تا نصفه شب حنجره می‌ساییم: غزاله بگیر بخواب تا صبح بتونی بری مدرسه.

   این شد تابستان ما. یعنی چند سالیست که همین آش است و همین کاسه.


   یاد قدیم‌ها بخیر. هنوز آخرین امتحان خرداد تمام نشده بود که حواسم به کتابخانه پدرم بود. سالها تعداد کتابها ثابت بودند و فقط بر تعداد مجله‌ها افزوده می‌شد: دانستنی‌ها، دانشمند، کاشانه، زن روز، کیهان بچه‌ها و ...

   عضو کتابخانه نبودم. چون عقلم نمی‌رسید که به جز کتابخانه پدرم باز هم در جهان کتاب و کتابخانه‌ای هست. هیچ وقت هم گذارم به میدان انقلاب نرسیده بود تا بفهمم که دنیا پر از کتاب است. من با همان کتابخانه پدرم حال می‌کردم. کتابخانه‌ای پر از صادق هدایت، جلال آل احمد، شریعتی و مطهری، کتابهای مصور تن تن، غول چراغ جادو، سیندرلا و یک عالمه کتابهای دیگر.

   با قصه‌های شاه پریان می‌رفتم به دنیای پادشاهان و ملکه‌ای زیبا می‌شدم و برای خودم خدایی می‌کردم. شاید به اندازه تمام روزهای تابستان و ایام عید من به کتابهای مصور کتابخانه زل زده‌ام و نوشته‌هایش را هم خوانده باشم. جالب است که هیچ وقت هم برایم کهنه نمی‌شدند. داستان و راستان و کتابهای مذهبی مناسب نوجوان هم داشتیم. همه را خورده بودم به وقتش. بارها و بارها.

   شاید ابتدایی بودم که سه قطره خون و اشرف مخلوقات خواندم! آخر مرا چه به این کتابها!

   سرم توی جواهر لعل نهرو، به کودکی که هرگز زاده نشد و سینوهه بود، بدون اینکه چیزی از این کتابها بفهمم. فقط پنجره‌هایی به دنیای جدید برایم باز شده بود. آنقدر هوشیار نبودم و درکم هم نمی‌رسید که این کتابها مناسب سن من نیست. یادم می‌آید وقتی سینوهه می‌خواندم مدام در ترس و وحشت بودم. از اینکه کاسه سر فرعون را سالی چند بار برای تخلیه بخارهای اضافی باز می‌کنند حسابی وحشت می‌کردم. فیلم‌های رومی را می‌دیدم تا شاید صحنه‌ای شبیه آنچه در کتاب خوانده بودم نشان دهد!

   این وسطها کتابهای کوچک عزیز نسین نظرم را جلب کرد. با کتابهای عزیز نسین از زندگی و سواد لذت بردم. کم کم بسته‌های چند جلدی قصه‌های خوب برای بچه‌های خوب وارد خانه‌مان شد. این دیگر معرکه بود. سر خواندنش با برادر و مادرم دعوا داشتیم.

    یادم می‌آید سه‌شنبه‌ها که روز کیهان بچه‌ها بود، هر کس زودتر می‌رفت کیوسک روزنامه فروشی، کیهان بچه‌ها میشد املاک شخصی‌اش و می‌توانست اولین نفر از خوانندگان باشد. سه‌شنبه‌ها بعد از نهار می‌رفتم توی گرما و سرما کنار کیوسک روزنامه فروشی تا کیهان بچه‌ها برسد. بعد بی وقفه می‌خواندم. حتی برای قضای حاجت هم نمی‌شد مجله را زمین گذاشت. چون مادر و برادر و خواهرم مثل گرگهای گرسنه منتظر بودند. گاهی بی‌اشتهایی را بهانه می‌کردم تا مبادا به وقت صرف شام کیهان بچه‌ها زمین بماند و دست دیگران به آن برسد. این خاطره را چند وقت پیش برای دخترم تعریف کردم. باورش نمی‌شد چنین اشتیاقی برای کیهان بچه‌ها و یا مجله‌ای وجود داشته. تعجب کرده بود. با بی‌تفاوتی و خیلی حق به‌جانب گفت: خوب چرا خودتونو به زحمت می‌نداختین. چند جلد می‌خریدین دیگه! همه سر فرصت بدون این همه اضطراب می‌خوندین!


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ تیر ۹۵ ، ۱۲:۴۳
طاهره مشایخ

شارون و مادرشوهرم

شنبه, ۱ اسفند ۱۳۹۴، ۱۱:۴۴ ب.ظ


   کتاب شارون و مادرشوهرم را ده روزه خواندم. کتاب خوبی بود. کشش داشت. اخیرا قبل و بعدِ خواندن هر کتابی مشتاق هستم در مورد نویسنده بیشتر بدانم. در مورد «سُعاد امیری»، نویسنده این کتاب، در اینترنت چیزی پیدا نکردم.

    برای همین این نوشته فقط برگرفته از محتوای کتاب است. البته تمام مدت اطلاعات و پیش‌داوری‌هایم مزاحم خوانش کتاب بود. چون ما دهه پنجاهی‌ها از زمانی که چشم باز کردیم با موضوع فلسطین و لبنان آشنا بودیم. فقط همین عنوان "شارون" و زیرعنوان "خاطرات رام الله" برای پیش‌داوری و پیش فرض کافیست!

    نویسنده به بیان بخشی از خاطراتش از زندگی در "رام الله" می‌پردازد. اگر طنزِ ظریفِ موجود در متن نبود، شاید مخاطب از این همه ظلم و ستم اشغال‌گران خیلی عذاب می‌کشید. اما از همان عنوان کتاب که دو واژه متفاوت "شارون" و "مادرشوهرم" را در کنار هم میبینیم می توان متوجه شد که با داستان خاص و نویسنده ویژه ای سروکار داریم. نویسنده زندگی روزمره خود و دیگر فلسطینی‌ها را با کلمات لطیف و ظریفی به قلم کشیده و به طرز شیرین و جذابی بیان کرده است.

   عباراتی نظیر "مجوز و برگه عبور، ساعت منع عبورومرور و حکومت نظامی و عبور تانک و ایست بازرسی و سربازانِ تفنگ به دست" خیلی دردناک است و در جای جای داستان دیده می‌شود، به گونه‌ای که مخاطب با تمام وجود این مفاهیم را درک می‌کند. اما نویسنده توانسته طوری این قسمت‌ها را بیان کند که برای خواننده کشش داشته باشد. مخصوصا رفتار و کلامِ مادرشوهر نویسنده طنز موجود در قصه را به اوج خود می‌رساند. اگر تا به حال در اخبار فقط از مبارزه و شهید شدن فلسطینی‌ها و لبنانی‌ها شنیده بودیم و تنها شاهد تصاویر خونین تیراندازی به مردم فلسطین بودیم، در این کتاب می‌خوانیم که علیرغم وجود دشمن و اشغالگریش، این مردمانِ اسیر و دربند در حال زندگی هستند، خرید می‌روند، سر کار می‌روند، قهوه می‌خورند و در یک کلام زندگی می‌کنند.

    خواننده در همان ابتدای داستان متوجه می‌شود که با یک قهرمان زن یا زن قهرمان سروکار دارد. زنی که سر نترسی دارد و با سختی‌ها دست و پنجه نرم می‌کند و از اینکه زبان سرخش سر سبزش را به باد دهد هراسی ندارد!

   خواندن این کتاب تجربه خوبی بود. در آینده حتما دوباره می‌خوانمش. چون ارزشِ دوباره خواندن را دارد.


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ اسفند ۹۴ ، ۲۳:۴۴
طاهره مشایخ

کمی زبان‌شناسی: شهرزاد

جمعه, ۴ دی ۱۳۹۴، ۰۸:۲۹ ب.ظ


    وقتی در رشته‌ای تحصیل می‌کنیم یا در زمینه‌ای مهارت داریم، خودبه‌خود نگاهمان به دنیای پیرامون تغییر می‌کند و جهان را شبیه بقیه نمی‌بینیم؛ بلکه از دریچه چشم و جهان‌بینی خودمان به پدیده‌ها توجه می‌کنیم.

حکایتِ منِ مثلا زبان‌شناس هم از این مقوله مستثناء نیست. اکثرا به زبان و واژه‌های دیگران توجه می‌کنم. کتاب، فیلم، موسیقی و حتی پیام‌های بازرگانی هم از تیررس نگاه ذره‌بین و زبان‌شناسانه‌ام دور نیستند.

 

   تاکنون هشت قسمت از سریال خوش‌ساخت شهرزاد را تماشا کرده‌ام. داستان سریال مربوط به دهه سی شمسی است. یعنی بیش از نیم قرن! مکان‌ها مربوط به تهران قدیم است و در شهرک سینمایی فیلم‌برداری می‌شود. رفتارهای اجتماعی، لباس و خوراک شخصیت‌ها نیز همرنگ تهرانِ دهه سی شده است: معماری خانه‌ها، آشپزخانه در زیرزمین، استفاده از دیگ‌های مسی، غذای قدیمی کوفته سر سفره و ...

    از همه‌ی این زیبایی‌های بصری که بگذریم، منِ زبانشناس از دریچه نگاه خودم به فیلم و شخصیت‌ها توجه می‌کنم.

 

    دیالوگ‌های بازیگران سریال شهرزاد برایم خیلی جالب است. مخصوصا اصطلاحات تهران قدیم در کلام شیرین و یا بزرگ آقا. دیالوگ‌های شیرین پر از اصطلاحات و ضرب‌المثل‌های قدیمی و مرکب اَتباعی* است.


    نکته‌ای که نظرم را جلب کرد مربوط به قسمت هشتم می‌باشد. در دقایق آخر فیلم، پرستار به قباد مژده پدر شدن می‌دهد و قباد در جواب می‌گوید: یعنی زن من باردارِ؟

انتظار داشتم بگوید: آبستن یا حامله. بعید می‌دانم کلمه "باردار" آن زمان مرسوم بوده باشد!؟!


زبان آدمی مدام در حال تغییر و تحول است. اتفاقات اجتماعی، فرهنگی و سیاسی بر روی زبان تاثیرات زیادی دارد. در واقع می‌توان گفت زبان به نوعی موجود زنده محسوب می‌شود که با تغییر و تحولِ کاربرش که همان آدمیزاد می‌باشد متحول می‌شود.

 

 

مرکب اَتباعی: به ترکیب‌هایی که در آن‌ها لفظ دوم اغلب بی‌معنا است و برای تاکید لفظ اول می‌آید مرکب اَتباعی یا اَتباع می‌گویند؛ مانند: خرت و پرت.


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ دی ۹۴ ، ۲۰:۲۹
طاهره مشایخ

کمی زبانشناسی: آفتابه، بازار، طاقچه و ...

جمعه, ۳۰ مرداد ۱۳۹۴، ۱۲:۳۶ ب.ظ


    زبان در طول تاریخ دچار تغییر می‌شود. گاهی این تغییر در معنای واژگان است و گاهی در تلفظ واژگان. عوامل اقتصادی، فرهنگی، سیاسی، اجتماعی بر روی زبان بسیار تاثیرگذار است. مثلا هر چه جهان تکنولوژیک‌تر می‌شود زبان بشر هم تغییر می‌کند: واژه‌ها کهنه می‌شوند، اضافه می‌شوند، دچار تغییر معنایی می‌شوند. بعضی از واژه‌ها کمرنگ می‌شوند و برخی هم کلا از صحنه روزگار محو می‌شوند.


     معماری جدید و بافت شهری مدرن واژه‌های زیادی را کمرنگ کرده است. مثلا این روزها دیگر خانه‌ها طاقچه ندارند. یا حوض و ایوان خیلی کم داریم. ایوان‌ها تبدیل به تراس شده‌اند. دیگر مثل قدیم بازار نداریم. بازارها تبدیل به پاساژ و مراکز خرید شده‌اند. بقچه‌ها تبدیل به کشوهای ام‌دی‌اف شده‌اند.

     

     به واسطه تکنولوژی و دنیای ارتباطاتِ دیجیتال، واژه‌های زیادی ساخته شده و وارد زبان‌ها شده‌اند. از طرف دیگر همین دنیای دیجیتال به کمک زبان و فرهنگ آمده و برخی واژه‌های قدیمی که به مرور زمان متروک و کم استفاده خواهند شد را هم دوباره احیا کرده؛ با همان معنا و یا کمی متفاوت؛ مثل: بازار، بازارچه، طاقچه، صندوقچه، شیپور، بقچه، آفتابه و ... .

     چند سال اخیر این جمله‌ها را از دارندگان گوشی‌های هوشمند خیلی می شنویم:

برو از بازار دانلود کن!

اپلیکیشن طاقچه برای خرید کتاب الکترونیکی!

اپلیکیشن آفتابه رو دانلود کن. خیلی باحاله!


۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ مرداد ۹۴ ، ۱۲:۳۶
طاهره مشایخ

رمضان، افطار، زندگی

دوشنبه, ۱ تیر ۱۳۹۴، ۰۵:۰۷ ب.ظ


   شما را نمی‌دانم. ولی من خودم در ماه مبارک رمضان رسما مفید نیستم. بیشتر کارهای روزمره‌م تقریبا کنسل می‌شوند: وبلاگنویسی، نوشتن مطالب مختلف، کتابخوانی، گوش دادن به سخنرانی و تفسیر قرآن، پیاده‌روی و ... .

از این بابت خیلی ناراحتم. اصلا حال انجام کاری ندارم. سال‌های قبل از شب تا سحر بیدار بودم و کلی کارهای عقب مانده را انجام می‌دادم. اما امسال خیلی خسته می‌شوم؛ خواب چشمانم را می‌گیرد.

   

     چند روز پیش شامی لپه رشتی درست کردم. بعد از بسته بندی گذاشتم تو فریزر. تقریبا یک روز در میان افطار درست می‌کنم. همسرم هر روز هم این شامی را درست کنم راضی است الهی شکر. دخترم این چند روز ویروسی شد و نتوانست روزه بگیرد. خلاصه نهارها باید برای او کته ماست و جوجه کباب درست کنم. خدا را شکر حالش بهتر است و ان‌شاءالله از فردا دوباره روزه می‌گیرد. دیروز که داشتم برای دخترم سیب رنده می‌کردم یاد افطارهای قدیمی در خانه مادربزرگم افتادم. یادش بخیر وقتی رمضان به تابستان می افتاد، فالوده طالبی و فالوده سیب و آب‌دوغ عضو ثابت سفره‌های مادربزرگم بود. خدا همه رفتگان را رحمت کند. حالا من امروز به یاد گذشته‌ها برای افطار آب‌دوغ درست کردم.

امروز بعد از انجام کارهای خانه لپ‌تاپ را روشن کردم و استارت تایپ را زدم.


    واقعا در کار برخی از این علمای دینی به خاطر پشتکار و اراده و همت عظیمشان می‌مانم. مثلا علامه حسن زاده آملی بیشتر کتاب‌هایشان را با زبان روزه نوشته‌اند!!!


۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ تیر ۹۴ ، ۱۷:۰۷
طاهره مشایخ