گزارش یک زبانشناس

هر آنچه مربوط به زندگی است

گزارش یک زبانشناس

هر آنچه مربوط به زندگی است

گزارش یک زبانشناس
پیوندهای روزانه

۱۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «فیلم» ثبت شده است

🎬 گلادیاتور

پنجشنبه, ۱۶ آذر ۱۳۹۶، ۰۱:۱۲ ق.ظ

شخصیت پردازی:
شخصیتها

مارکوس: امپراطور
ماکسیموس: ژنرال ارتش
کومودوس: پسر امپراطور فقید
لوسیلا: دختر امپراطور فقید و خواهر کومودوس
لوشس: پسر لوسیلا

پروکسیمو: دلال گلادیاتور
سیسرو: خدمه ماکسیموس
کمودیوس: سناتور
گایس: سناتور
فالکو: سناتور

شخصیت چندبعدی #ماکسیموس به باورپذیری و جذابیت فیلم بسیار کمک کرده.
ماکسیموس در عین جنگجو بودن یک سرباز وطن پرست و وفادار به روم و امپراتور است.

خشونت و جنگجویی مانع از مهربان بودنش نشده. خانواده دوست و اهل کشاورزی است.

وقتی در مورد خانه و زندگیش برای امپراتور صحبت میکند از تمام جزییات میگوید. درختهای میوه, آشپزخانه باغ مانند, بوی گل یاس, درخت سپیدار, اسب های وحشی...

صحنه ای که با لوشس صحبت میکند بسیار مهربان است و حتی تعجب میکند که چرا این بچه میخواهد شاهد نمایش گلادیاتور باشد.
و نیز برخورد ماکسیموس نسبت به خاک جالب است. در چند صحنه خاک را مشت میکند و بو میکند.

از لحاظ ظاهری هم قوی و رشید است که کاملا مناسب ژنرال بودن هست.
از طرفی ریش داشتنش در خدمت شخصیت مثبتش می باشد.

#کومودوس

پسر امپراتور فقید است. بسیار جاه طلب و دیکتاتور و دسیسه جو.
از رفتار و بی توجهی پدرش کینه به دل گرفته و این عقده را از کودکی و نوجوانی تا لحظه مرگ با خودش حمل کرده.
خوشگذران و عاشق خواهرش لوسیلا است و میخواهد خواهرش برایش وارثی از خون خودش برایش فراهم کند تا حکومت او سالیان زیادی ادامه پیدا کند.

🎬
فیلم: گلادیاتور

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ آذر ۹۶ ، ۰۱:۱۲
طاهره مشایخ

نسبت ما با آدمها و اشیاء

جمعه, ۳ شهریور ۱۳۹۶، ۱۰:۲۳ ب.ظ


   نسبت ما با آدمها و اشیاء رابطه مستقیم دارد با اثری که آنها بر ما می‌گذارند. مثلا دوستی که مرا متحول و زیرورو کند و باعث دگرگونی تمام وجودم شود با دوستان دیگر زمین تا آسمان توفیر دارد. حتی اگر صمیمیت بینمان هم به اندازه دیگر دوستان نباشد.

   این قانون در مورد فیلم و کتاب و عکس و شیء و مکان هم صدق می‌کند. مثلا فیلم و عکسی که ما را متحول کند، اول جایش در قلب ماست و بعد در هارد لپ‌تاپ ذخیره می‌کنیم. مکانی که روی ما تاثیر بگذارد هم در قلبمان جایگاه ویژه‌ای دارد. وقتی اسم آن مکان را بشنویم چشمهایمان برق می‌افتد و قلبمان تاپ تاپ می‌کند.

   خوشحالم که آدمهای موثر اطرافم زیاد هستند، فیلم و کتاب و عکس خوب هم کم نیست.

   به امید روزی که بیشتر و بیشتر شوند.


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ شهریور ۹۶ ، ۲۲:۲۳
طاهره مشایخ

مرگ دستفروش: دنیا را زندان کرده‌ایم

سه شنبه, ۸ فروردين ۱۳۹۶، ۰۸:۳۴ ق.ظ


   ویلی: ترا به خاطر خدا، یکی از این پنجره‌ها رو باز کن؟

   لیندا: عزیزم، پنجره‌ها همشون بازن.

   ویلی: ماها رو اینجا زندونی کردن. همه‌اش آجر و پنجره، پنجره و آجر.

 

نمایشنامه مرگ دستفروش. آرتور میلر. ص19
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ فروردين ۹۶ ، ۰۸:۳۴
طاهره مشایخ

مرگ دستفروش: آسمان همه جای دنیا همین رنگ است

سه شنبه, ۸ فروردين ۱۳۹۶، ۰۸:۲۶ ق.ظ

  

   ویلی: ببین! تموم عمر کار کن تا پول(قسط) خونه رو بدی، آنوقت که صاحبش شدی، دیگه کسی تو اون خونه زندگی نمی‌کنه.

   لیندا: خوب، عزیزم، زندگی تا بوده همین بوده.

 

   نمایشنامه مرگ دستفروش. آرتور میلر. ص16

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ فروردين ۹۶ ، ۰۸:۲۶
طاهره مشایخ

برانگیختگی

دوشنبه, ۷ فروردين ۱۳۹۶، ۰۲:۱۲ ب.ظ

  

   آدمها همیشه دنبال یک برانگیختگی هستند. چیزی که آنها را حرکت دهد. روحشان را جلا دهد. جسمشان را شفا دهد. حالشان را جا آورد.

   این برانگیختگی گاهی با فیلم است، گاهی با قطعه موسیقی و گاهی با یک خط کتاب. گاهی یک شاخه گل و برگ درخت و حتی یک لبخند.

   کسی که امکانش را دارد می‌رود به طبیعت و این برانگیختگی و بعثت را مستقیم از دار و درخت و جنگل و سبزه‌زار می‌گیرد. صدای جریان آب رودخانه نه تنها گوشهایش را نوازش می‌دهد، در تمام سلولهای تنش نیز نفوذ می‌کند و تا مدتها از لحاظ روحی و عاطفی و جسمی تضمینش می‌کند. انگار که واکسینه شده. واکسن مبارزه با غصه و غم.

   دیدن آدمهای خاص هم می‌تواند موجب برانگیختگی شود. آدمهایی که موجبات بعثت و حرکت را در آدمی فراهم می‌کنند و او را تا بلندای آسمانها می‌برند. آدمهایی که به دیگران شرف و آبرو می‌دهند و زمین از اینکه زیر قدوم آنها است به خود می‌بالد. آدمهایی که چشم دل‌شان به آسمان است و چشم تن‌شان به زمین و زمین از این همه فروتنی آنها آسمانی می‌شود.

انسانم آرزوست


۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۷ فروردين ۹۶ ، ۱۴:۱۲
طاهره مشایخ

نفسِ بهار

دوشنبه, ۹ اسفند ۱۳۹۵، ۰۸:۲۴ ق.ظ

  

     نفس را یک نفس خواندم. نفس بود نفس. خوشحالم که کتابش را قبل از فیلم خواندم. سر فرصت حتما فیلمش را هم می‌بینم. خیلی تعریفش را شنیدم.

    نفس را توی تاکسی شروع کردم. 27 بهمن بود. کلاسها تشکیل نشد و من هم از خدا خواسته. فدای سرم. دانشجو که دلش برای خودش نمی‌سوزد، حالا من چرا حرص بخورم. آنقدر حرص خوردم که دیگر توان ندارم. جلوی در دانشگاه منتظر بودم تا ماشین پر شود. بی‌خیال از گذشت زمان و قیل و قال راننده تاکسی‌ها، رفته بودم در قصه‌ای که نرگس آبیار برایمان بافته بود. چه بافتنی!

   آش پخته بود. چه آشی! هم خوشمزه، هم خوشگل! چه تزیینی! با کشک و پیازداغ نعناع داغ سیرداغ فراوان!

   پر از نوستالوژی و خاطرات!

   مهمترین نکته‌ای که نقطه قوت قصه بود روابط عاطفی بهار، شخصیت اصلی داستان، با پدرش بود. کم پیش آمده در تاریخ ادبیات و سینمای ایران و حتی جهان که پدر این قدر احساسی و عاطفی باشد. علی‌رغم مشکلات فراوان زندگی اینقدر با احساس و صبور بود نسبت به فرزندان و مخصوصا این بهار با آن موهای شوریده گوریده‌اش!

   نویسنده تصویر مثبت و تاثیرگذار و مهربانی از پدر ارائه داده است. پدر با اینکه کم‌پول و مریض است و همسرش را از دست داده، و با وجود چهار بچه قدونیم‌قد همچنان باحوصله است.

   پدر قصه نرگس آبیار، یعنی پدر بهار، یک پدر قصه‌گو است. یک عالمه قصه بلد است و مدام برای بهار قصه می‌گوید.

   پدر بهار، پدر نسل قدیم است، نسلی که آگاهیش کم بود. کم می‌دانست و سواد چندانی نداشت. پدری از نسل بی‌رسانه. اما از خیلی از پدرهای فعلی که در انفجار اطلاعات و غول رسانه‌ها به سر می‌برند باوجودتر و با فهم و شعورتر است.

   نفس به من نفسی دوباره داد. دوست نداشتم تمام شود. دوست داشتم با روش قطره چکانی و جرعه جرعه قصه را بخوانم و مثل شهرزاد قصه‌گو ذهن منتظرم را شب به شب چشم به راه باقی داستان بگذارم، اما نمی‌شد. زود تمام شد. کمتر از دوشب. شهرزاد قصه‌گو فقط توانست دو شب مرا بیدار نگه دارد.

  از زبان و واژگان نفس هم نباید به راحتی گذشت. هر کدام از شخصیتها زبان و لغات مختص به خود را دارند که از لحاظ زبانشناختی قابل توجه است.



۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ اسفند ۹۵ ، ۰۸:۲۴
طاهره مشایخ

یحیی

سه شنبه, ۳ اسفند ۱۳۹۵، ۰۷:۲۱ ب.ظ


   امروز صبح فیلم یحیی سکوت نکرد را دیدم. فیلم خوبی بود. خوشم آمد.

   قبل از نماز ظهر هم، کتاب سیصدوشصت و پنج روز در صحبت قرآن الهی قمشه ای را باز کردم. بخشی از سوره مریم سلام الله علیها آمد. بخش مربوط به حضرت یحیی. به نظرم رسید که اینها همه نشانه است. این مدت مشغول کتاب قلندر و قلعه هستم. کتابی با موضوع شهاب الدین یحیی سهروردی، شیخ اشراق.

باید حواسم به این نشانه ها باشد.

شاید "یحیی" یک کد است، یک اسم رمز.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ اسفند ۹۵ ، ۱۹:۲۱
طاهره مشایخ

این روزها: نیمه شب اتفاق افتاد

سه شنبه, ۱۸ آبان ۱۳۹۵، ۱۱:۴۱ ب.ظ


   امروز صبح چند ساعتی نشستم به تایپ کردن. خوب و مفید بود. بعد سریع نهار را آماده کردم و زدم بیرون. پیش به سوی سینما برای تماشای فیلم نیمه شب اتفاق افتاد. با چه ذوقی این فیلم را انتخاب کردم. فیلم دختر هم همان زمان اکران بود. اما فکر کردم این یکی بهتر است. برای اولین بار بود که از دیدن فیلم خسته شدم. نمی‌دانم مشکل از کجا بود! فیلم نامه ضعیف بود یا کارگردانی؟ بازی‌ها خوب نبود یا دیالوگ‌ها؟ به هر جهت فیلم ریتمش بسیار کند بود. زمان برایم نمی‌گذشت. برای رسیدن به نقطه پایان فیلم لحظه شماری می‌کردم. خیلی خسته شدم. سابقه ندارد نسبت به فیلمی بخواهم کم‌لطفی کنم. اما این فیلم واقعا خسته‌م کرد.


   قبل از فیلم اول رفته بودم خرید. برای تولد همسرجانمان یک عدد ساعت شیک و خوشگل خریدم. به فروشنده کلی تاکید کردم که تعویض دارید یا نه. پارسال کلی بهش اصرار کردم بیا بریم مهمان من(حالا انگار پول من از جیب ایشان نیست!) یه ساعت بخر. قبول نکرد. منم امسال گفتم ایشان را در عمل انجام شده می‌گذارم. اگر از مدلش خوشش نیامد برود و عوض کند.


  از دیروز کتاب این مرد از همان اول بوی مرگ می‌داد را شروع کردم. کتاب جذاب و گیرایی است. فکر کنم تا آخر هفته تمام شود. تصمیم دارم به مرور کتابهای نخوانده کتابخانه‌م را بخوانم. عذاب وجدان گرفتم از اینکه مدام کتاب می‌خرم در صورتیکه کتابهای نخوانده زیادی دارم.

  نیم ساعت به دوازده شب مانده و آشپزخانه مرا صدا می‌زند. ظرف غذای همسرجان و ظرفهای شام منتظر من هستند. فردا تا ساعت دو کلاس دارم. تقریبا سه نشده خانه هستم. برای نهار خودم و غزاله الویه درست کردم. غزاله کمی زودتر از من می‌رسد.


   الهی شکر می‌گذرد. روزگار با تمام تلخی‌ها و شیرینی‌هایش می‌گذرد. تصمیم دارم برای 22 آبان که تولد 49 سالگی همسرجان است سوپرایزش کنم. حتما کیک درست می‌کنم و به همراه چند نوع غذا می‌رویم منزل امیدمان، کیاشهر، منزل پدرشوهرم. دو هفته هست که نرفتیم و دلم برای همه‌شان تنگ شده. دو ماه می‌شود که خانواده خودم را ندیدم. دلم برایشان پر می‌زند. اما چه کنم که امکان رفتن ندارم. دلم چقدر بی‌دروپیکر شده. برای همه دلتنگی می‌کند. دلم برای خیلی‌ها تنگ شده.


۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ آبان ۹۵ ، ۲۳:۴۱
طاهره مشایخ

«وقت بودن» با پدیده «قسمِ زن طلاق»

جمعه, ۳۰ مهر ۱۳۹۵، ۱۲:۴۴ ب.ظ


جناب جلیل سامان که با عنوان کارگردان شناخته شده بودند، اولین رمان خود را منتشر کردند. کتاب «وقت بودن» که در واقع رمانی است از فیلم اکران نشده ایشان دارای موضوع حساس اجتماعی، فرهنگی است که شاید برای بسیاری از خوانندگان تازه باشد، اما برای مردمانی که داستان از آنجا شکل گرفته بسیار ملموس و سالهاست که با آن دست و پنجه نرم می‌کنند.

کتاب سبک، خوشدست و دارای تعداد واژگان نسبتا کمی است و با همین کوچکی و کم حجمیش توانسته معضلات مهم اجتماعی و فرهنگی اعتیاد، قاچاق مواد مخدر، فقر، بیکاری، بی‌سوادی، نبود امکانات رفاهی و مشکلات مناطق مرزنشین را نسبتا در قصه خوب نشان دهد. خواننده و کتابخوان حرفه‌ای اگر دل بدهد می‌تواند در چند ساعت کتاب را تمام کند. اگرچه حیف است. چرا که داستانی که سوژه خوبی دارد مثل غذای لذیذ می‌ماند، آدم دوست دارد کم کم بخورد و در طولش مدام بگوید به به تا مزه خوب غذا تا مدتها زیر زبانش باقی بماند.

«وقت بودن» خواننده را به سفر اجتماعی، فرهنگی، انسانی، دینی، آیینی می‌بَرد. گزیده کلام زیبایی در مورد کتاب و کتابخوانی داریم با این مضمون: «خواندن یک کتاب خوب، مثل سفر رفتن است.» یعنی با خواندن یک کتاب خوب انگار که به سفر رفته‌ایم. خالق «وقت بودن» با کلمات و عباراتش دست ما را می‌گیرد و به دنیای جدیدی می‌برد. دنیایی که به خیالش برای خودش آشنا و برای ما جدید است. درسته! اما خواننده خوش فکر از دل همین دنیای آشنای نویسنده می‌تواند خودش سفر دیگری آغاز کند و به کشفیات بیشتری دست یابد.

جناب جلیل سامان با کتابش ما را به سیستان و بلوچستان می‌برد. از همان ابتدا، سفر خواننده در قالب سفر واقعی آغاز می‌شود. خواننده با دو شخصیت اصلی داستان کاظمی(رییس پاسگاه) و جان محمد با اتوبوس وارد شهر می‌شود. افتتاحیه اکشن‌وار و هفت تیرکشی کاظمی و تندخویی و کله شقی جان محمد، از همان اول آغاز به خواننده گوشزد می‌کند که قصه‌ی ماجراجویی در انتظارش می‌باشد و خواننده مشتاق به خواندن بقیه داستان می‌شود. شخصیت‌های اصلی داستان و موقعیت سوق الجیشی مکان داستان همه قابلیت ماجراجویی دارند: کاظمی کارمند نظامی وظیفه شناس و جان محمد هم یک بلوچ زحمتکش و مغرور که البته چند سالی بی‌گناه به اتهام قتل در زندان بوده و خواننده از همان اول فکر می‌کند فکر انتقام در سر دارد!

جلیل سامان راهنمای ماست در این سفر و ما را به دل کویر و در میان مردم بلوچ می‌برد و ذهنمان را می‌سپارد به فرهنگ و رسوم و سبک زندگی مردم بلوچ. در ذهن اکثریت ما، اسم سیستان و بلوچستان با مواد مخدر و قاچاقچیان و اشرار و درگیری‌های مرزی عجین شده است. اما نویسنده قالب شکنی می‌کند و در صفحه دوم داستان از زبان شخصیت اصلی می‌نویسد: «خوشحال بود که به سرزمینی پا می‌گذارد که زمانی مهد تمدن ایران بوده است. به رستم فکر کرد و سیستانی که می‌گفتند در روزگار رستم، بسیار پهناورتر از این بوده است.»

قصه شروع می‌شود. جان محمد بعد از سالها توانسته حداقل در ظاهر به زندگی آرامی برسد و به وصال زن جوانش که سالها از او دور بوده برسد و دوباره طعم عشق را تجربه کند. رییس پاسگاه هم در حال تعامل با مردم ناحیه است. میانه داستان(ص110)، وقتی خواننده لحظه لحظه منتظر حمله قاچاقچیان مواد مخدر یا هجوم اشرار است، ناگهان نویسنده موضوع مهمی را مطرح می‌کند و چالش و درگیری اصلی شروع می‌شود: «قسم زن طلاق»!

موضوعی که بار تمام ریزه کاری‌های ادبی و عناصر داستان را به دوش می‌کشد و ذهن خواننده و مخصوصا خواننده‌ی زن را آشفته و مشوش می‌کند. درواقع از حالا به بعد موضوع داستان بر همه چیز می‌چربد. خواننده دوست دارد زودتر تکلیف این رسم بومی ظالمانه و نحس را بداند.

سوگند زن طلاق یکی از قسم‌های بی‌بروبرگشت بلوچ است، وقتی بلوچی این سوگند را به زبان بیاورد، برای وفای به عهد تا پای جان می‌ایستد. در غیر این صورت زن را بر خود حرام می‌داند. شیوه‌ی سوگند به این طریق است که می‌گوید: «زنم طلاق اگر فلان کار را نکنم.». اگر از انجام سوگند عاجز ماند، مراسم زن طلاق را اجرا می‌کند؛ یعنی سه عدد سنگ کوچک را برمی‌دارد و یکی یکی پشت سر خود می‌اندازد و می‌گوید زنم طلاق، به همین سادگی زن خود را طلاق می‌دهد و برای فرار از این خواری و زبونی خانه و دیار خود را ترک می‌کند و دیگر به ایل و قبیله خود برنمی‌گردد.

در یک جمله: زن طلاق اگر فلان کار را نکنم!

در صفحه 158 کتاب برادرزنِ قاچاقچی جان محمد برای تحریک او به کشتن رییس پاسگاه، به او گوشزد می‌کند: «اصلا قسم زن طلاق، یعنی سه طلاقه. کسی که می‌گه «زنم طلاق»، منظورش یک بار طلاق که نیست، منظورش سه باره. وگرنه قسم معنی نداشت.»

این قسم به هنگام خشم و عصبانیت بیان می‌شود و به یک معضل اجتماعی و متاسفانه مرسوم ناحیه سیستان تبدیل شده است. رییس پاسگاه برادر جان محمد را به خاطر سرباز فراری بودن به پاسگاه برده و جان محمد عصبانی و برافروخته به رییس پاسگاه توهین می‌کند و از او می‌خواهد که برادرش را آزاد کند. وقتی با جدیت کاظمی مواجه می‌شود، غرور و کله شقی جای عقل و منطقش را می‌گیرد و در مقابل چشمان مردم می‌گوید: «به خدا اگه تا یه هفته دیگه نری... اگه نری، زنم طلاق، اگه نکشمت!!»

نویسنده دست روی سوژه‌ی خاصی گذاشته که هم ناموسی است و هم غیرتی، هم زنانه است و هم مردانه، هم اجتماعی است و هم فرهنگی، هم دینی است و هم ریشه مذهبی در اقلیت اهل سنت دارد.

نویسنده اما کار خودش را می‌کند. ذهن خواننده را پریشان می‌کند؛ اما همچنان قصه‌اش را با آب و تاب ادامه می‌دهد: مائده، زن ستمکش و مظلوم جان محمد، باردار است و بعد از سالها تازه دارد طعم زندگی با همسر را می‌چشد. نویسنده حتی برای باورپذیری بیشتر، نمونه‌ای هم در داستان می‌آورد. قابله‌ی مائده هم قربانی قسم زن طلاق بوده. مردش معتاد بود و وقتی از اعتیاد ذله شده بود، قسم زن طلاق خورده بود که دیگر دور اعتیاد نرود: «زن‌ام سه بار طلاق، اگه دیگه دور مواد برم.» حتی یک سال هم طول نکشید. ابتدا از همه مخفی می‌کرد، اما وقتی برای تهیه مواد به سراغ دیگران رفت، مجبور شد به قسم‌اش عمل کند و از هم جدا شوند.(ص174)

«وقت بودن» را باید وقت گذاشت و با دقت خواند. وقتی با پدیده‌ی «قسم زن طلاق» آشنا می‌شویم تازه متوجه می‌شویم که چرا استان سیستان و بلوچستان که کمترین آمار طلاق را دارد(؟!) در عوض بالاترین آمار زنان سرپرست خانوار را دارد!

«وقت بودن» هم مثل رمان «رنج» که معضل اجتماعی و فرهنگی «خون بس» را درونمایه خود دارد قابل تامل است. قربانی اصلی این پدیده‌های اجتماعی فرهنگی، زنان هستند که البته به صورت زنجیره‌ای کانون خانواده و فرزندان و حتی مردان را هم تحت تاثیر قرار می‌دهد. این نوع رمان‌ها باید بیشتر و بیشتر نوشته شوند تا در سطح کلان دیده شوند و مورد توجه جامعه شناسان و روانشناسان و صاحبنظران قرار گیرد.


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ مهر ۹۵ ، ۱۲:۴۴
طاهره مشایخ


   دخترم جدیدا خیلی شاکی شده از اینکه اطلاعات عمومیش نسبت به بقیه دوستانش خیلی کم است. خلاصه هفته گذشته حسابی پکر بود. بهش گفتم این همه سال برات کتاب و مجله خریدم و گفتم بشین بخوان، به حرف من گوش ندادی!

   مجله داستان همشهری را هر ماه می‌گرفتم و داستان‌های ویژه‌اش را انتخاب می‌کردم و در اختیارش می‌گذاشتم. اما دریغ از گوش شنوا. مثلا سال گذشته که بین رشته ریاضی و تجربی مردد بود تمام تابستان داستان همشهری را جلویش گذاشتم و گفتم در طول تعطیلات روایت‌های شغلی را بخوان تا بتوانی در مورد شغل آینده‌ات بهتر تصمیم بگیری. داستان همشهری هر ماه خرده روایت‌های شغلی را به صورت خاطره و خیلی شیرین و با جزئیات شغلی منتشر می‌کند.

    خیلی از اطلاعات را نمی‌توان صرفا به صورت لیست و کتاب درسی به ذهن سپرد. مثلا پایتخت کشورها و دین و آیین مردم از مواردی است که با سفر و تماشای فیلم و سریال و مطالعه کتاب و رمان و مجله کم کم در ذهن جمع می‌شود. گاهی حتی معاشرت با افراد باتجربه هم در فراهم کردن اطلاعات عمومی بسیار اهمیت دارد.

  برای کسانیکه مشتاقند در مورد مرزها اطلاعات ناب و جالبی بدانند توصیه می‌کنم داستان همشهری مهر ماه، را حتما بخوانند. روایتی به نام «راز و رمز مرزها» از جناب آقای جواد محقق منتشر کرده است که خواندنش بسیار شیرین و جذاب است.


۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ مهر ۹۵ ، ۱۱:۲۰
طاهره مشایخ