گزارش یک زبانشناس

هر آنچه مربوط به زندگی است

گزارش یک زبانشناس

هر آنچه مربوط به زندگی است

گزارش یک زبانشناس
پیوندهای روزانه

۱۰ مطلب با موضوع «داستانک» ثبت شده است

داستان: شهر موادزده

دوشنبه, ۱۳ آذر ۱۳۹۶، ۱۰:۱۳ ق.ظ


شهر موادزده

شهر انگار طاعون‌زده بود. چیزی مثل شهرهای جنگ‌زده. پیاده‌روها و خیابانها پر از خرده شیشه. انگار به مغازه‌ها حمله شده بود. قفسه‌ها همه واژگون. از همان ورودی شهر ماکت‌هایی شبیه آدمیزاد توجهم را جلب کرد. انگار یک نفر رفته داخل بلوز و شلوار و جوراب و کفش و از سمت دیگرش درآمده. گویی صاحبش از کالبد لباس خارج شده. چندتایی که از این ماکتها دیدم وحشتم چندبرابر شد. شهر سوت و کور بود. هیچ موجود زنده‌ای دیده نمی‌شد. نه سگی نه گربه‌ای، نه آدمیزادی، فقط ساختمان و درخت. درخت‌ها هم همه بی‌برگ. این وقت سال و برگ‌ریزان درختها خیلی عجیب بود. فقط چهل روز از شهر دور بودم. وقتی می‌رفتم پشت کوه، هنوز بهار بود. تمام وسایل ارتباطی را هم در شهر گذاشته بودم. فقط خودم و لباس تنم. وقتی شهر را ترک می‌کردم همه چیز آرام بود. شهر شلوغ و پر از آدم بود.

حالا انگار سالهاست شهر خالی از سکنه بوده. جرات کردم وارد فروشگاه بزرگ شهر شدم. قفسه‌ها واژگون. بیشتر شبیه انبار خالی بود تا سوپرمارکتی بزرگ. فقط چندتایی قفسه مواد شوینده دست نخورده بود. مقابل در خروجی فروشگاه باز هم یک عالمه لباس و کیف و کفش و چادر کنار هم انباشته شده بود. انگار یکی همه را با نظم و ترتیب کنار هم چیده. مثلا از بلوز مردانه گرفته تا شلوار و جوراب و کفش. حتی کمربند هم به شلوار وصل بود. یا مثلا روسری، مانتو، کیف و شلوار و کفش و جوراب. یاد گورهای دسته جمعی که در فیلمها دیده بودم افتادم. گاهی توهم می‌زدم و صداهایی می‌شنیدم یا فکر می‌کردم کسی از پشت سر دنبالم می‌آید. اما هیچ خبری نبود. شهر بی‌کس و کارتر از این حرفها بود.

دریغ از ماشین و وسیله نقلیه. پای پیاده از دروازه شهر خودم را به مرکز شهر رساندم. هوا پر بود از بوی خاک و دود و نوعی عطر که تمام شهر را گرفته بود. عطری خوشبو که برایم ناآشنا بود. خیلی ناآشنا و غریب بود. شبیه هیچ بویی نبود. دقیقا از وقتی از کوه پایین آمدم و نزدیک شهر شدم این بو به مشامم رسید.

گردنم خارش گرفته بود. انگار چیزی روی گردنم راه می‌رفت. دست بردم زیر روسری، تکه‌ای مو توی دستم آمد. وحشت کردم. مثل سرطانی‌ها شده بودم. انگار شیمی درمانی می‌شدم. چندش کردم. بالای لبم هم انگار مورچه راه می‌رفت. مدام صورتم را با دستم پاک می‌کردم. ولی انگار نه انگار. مرکز شهر از همه جا نزدیک‌تر بود. سر راه به بانک هم سر زدم. این بار ماکت افقی یک سرباز را دیدم که اسلحه هم کنارش بود. لحظه‌ای از ذهنم گذشت اسلحه را برای دفاع از خودم بردارم. اما منصرف شدم.

به عقلم رسید شاید مخزن کتابخانه ملی از همه جا امن‌تر باشد و بتوانم آنجا آدمیزادی پیدا کنم. اینجا هم چند ماکت افقی دیدم از نوع لباس اداری. از پله‌ها که بالا رفتم یادم افتاد سالها در حسرت این بودم که به مخزن کتابخانه ملی دسترسی داشته باشم. حالا من داخل مخزن بودم. کنار پیشخوان یک روسری و لباس فرم کتابخانه آویزان بود. در همان امتداد هم یک جفت کفش. خودکار روی دفتر نشان می‌داد که کسی چیزی می‌نوشته:

«امروز دوشنبه 20 مرداد 1396، به طور قطعی اعلام شد که گازهای کشنده از کارخانه آب معدنی که در حال آزمایش مواد شیمیایی بوده در شهر نشت کرده و تمام مدت هشدارهای مردمی درست بوده. از پریروز که این خبر در شهر پیچید مردم به سوپرمارکت‌ها و بانک‌ها حمله کردند و تمام قفسه‌های مغازه‌ها را خالی کردند. غافل از اینکه این ماده شیمیایی که در هوا پخش شده اشتهایشان را کور می‌کند، بدنشان را به صورت گاز متصاعد می‌کند و دیگر نیازی به خوراک و پوشاک ندارند. خیلی وحشتناک است...جسم آدمها چنان تبدیل به گاز می‌شود که انگار از اول بدنی نبوده... نمی‌دانم می‌توانم بگویم شبیه قیامت. آخر من که قیامت ندیده‌ام. اما هر چه هست مصیبت بزرگی است. هر کار می‌کنم گریه‌ام نمی‌گیرد. صبح که بیدار شدم از پدرومادرم فقط لباسهایشان باقی مانده بود. هر دو کنار هم. وحشتناک بود. اما اشکم درنیامد. دیدن این همه لباس بی‌بدن در شهر و پیاده‌رو هم اشکم را درنمی‌آورد. از آدمها به غیر از لباس تنشان چیزی باقی نمی‌ماند. فقط نمی‌دانم چرا همه با هم تبدیل به گاز نمی‌شوند. گویا سن و تغذیه یا عوامل دیگر هم بی‌تاثیر نیست... به هر جهت...ظاهرا این ماده شیمیایی از همه چیز رد می‌شود، الا کوه. پس خوشا به حال آنها که پشت کوه‌اند. اما مگر چه خوش به حالی دارد. چرا من اشک نمی‌ریزم. چرا نمی‌ترسم. حافظه‌ام دارد ته می‌کشد انگار. فکر می‌کنم قبلاها اگر در فیلم این صحنه‌ها را می‌دیدم خیلی می‌ترسیدم و گریه می‌کردم. حالا چرا اینقدر بی‌تفاوتم. اصلا چه اهمیتی دارد.

می‌گویند این ماده شیمیایی را برای این ساخته‌اند تا به وقت نیاز به خورد کشورها و مردمی بدهند که موی دماغ می‌شوند. راحت و بی‌دردسر. بدون خونریزی و کشتار. نه خانی آمده و نه خانی رفته... فقط نمی‌دانم چرا از این اتفاقات گریه‌ام نمی‌گیرد. من که قبلا اینقدر حساس بودم چرا حالا...»

نوشته همینجا تمام می‌شود. شاید خودش هم متصاعد شده بود. از ترس و وحشتم کم شده بود. بی‌تفاوت شده بودم. یک دفعه چهره یک آدم از توی آینه روبرو توجهم را جلب کرد. خودم بودم. اما چرا اینقدر تفاوت. نزدیک رفتم. رنگ صورتم به بنفشی می‌زد. مژه و ابرو هم نداشتم. چقدر وحشتناک. پس آن موقع که صورتم خارش داشت نگو ابرو و مژه و حتی موهای داخل بینی‌ام ریزش داشت. دستم را خواستم بیاورم بالا تا به صورتم بکشم. اما فقط آستینم حرکت کرد. کم کم حس کردم آینه بالا می‌رود. نگو آینه سر جایش هست. این من هستم که دارم کم می‌شوم. به سطح زمین نزدیک می‌شدم. تمام شدم.

 

#داستان

#تخیل

📚

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ آذر ۹۶ ، ۱۰:۱۳
طاهره مشایخ

روزگار کودکی

شنبه, ۱۱ آذر ۱۳۹۶، ۱۰:۳۲ ب.ظ


دکتر به من گفت اگه میخوای خوب بشی نباید به گذشته فکر کنی. نباید توی گذشته بچرخی. گذشته رو بنداز دور. به سطل کنار اتاقش اشاره کرد و گفت: گذشته ت رو بنداز توی این سطل آشغال. به همین راحتی.

اول جا خوردم. به خودم که اومدم دیدم جلوی میز دکتر ایستادم. قاب عکس روی میز رو نشون دکتر دادم: شما خودت از گذشته ت رها شدی؟ پس این چیه؟ این عکس قدیمی از کوچه باغ های روستایی چیه.


زیر عکس نوشته بود:

روزگار کودکی برنگردد دریغا

قیل و قال کودکی برنگردد دریغا


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ آذر ۹۶ ، ۲۲:۳۲
طاهره مشایخ

هفت پایان مدرن برای قصه کدو قلقله زن

جمعه, ۱۰ آذر ۱۳۹۶، ۱۱:۰۷ ق.ظ


🎃6

#کدو_قلقله_زن 


پیرزن موقع برگشت از خانه دخترش, زرنگی کرد و رفت داخل یک کدوی بزرگ تا دست شیر و پلنگ و گرگ که موقع رفتن دیده بودنش, بهش نرسد.

همون اول گرگه تا کدو رو دید بهش گفت پیرزن ما رو ندیدی.

پیرزن تا صدای گرگه رو شنید اولش ترسید. اما بعدش بادی به غبغب انداخت و فکری به سرش زد: تو کی هستی؟

گرگه صدای خشنش رو انداخت تو گلوش: من گرگم. آقا گرگه. گرگ جنگل. حالا تو بگو از کجا میای. توی راه پیرزن چاق و چله ای ندیدی؟

پیرزن از صدای گرگه متوجه شد که چقدر گرسنه است. فهمید که اگه دست گرگه بهش برسه تکه بزرگه گوششه.

فکری به سرش زد: نکنه تو همون گرگه شنگول و منگولی؟ هان ای گرگ پدرسوخته.

گرگه که بهش برخورده بود گفت: نخیرم. من گرگ همین قصه هستم. چه کار به شنگول و منگول دارم.

پیرزن گفت: آهان پس گرگ شنل قرمزی هستی؟

گرگه که داشت حوصله ش سر میرفت صداشو برد بالا: یعنی چی. چرا حرف رو عوض میکنی. من گرگ همین قصه کدو قلقله زن هستم. الکی جرم بقیه گرگها رو به من نچسبون. اگه چیزی بهت نگم الان هر کس هر کاری کرده رو میذاری تقصیر من. نکنه میخوای بگی من گرگ اون قصه چوپان دروغگو هستم. نه کدوجان. من گرگ همین قصه م. من نه کاری به شنگول و منگول دارم و نه به گوسفندهای گله. من دنبال یه پیرزن پیزوری هستم که قول داده بره خونه دخترش و حسابی چاق و چله بشه و بیاد من بخورمش.😋

پیرزنه که پشتکار و جدیت گرگه رو دید متوجه شد این تو بمیری از اون تو بمیری هاست.

🎃


هفتمی؟؟🎃🎃🎃


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آذر ۹۶ ، ۱۱:۰۷
طاهره مشایخ

هفت پایان مدرن برای قصه کدو قلقله زن

جمعه, ۱۰ آذر ۱۳۹۶، ۱۰:۵۵ ق.ظ


🍄4


همون اول گرگه تا کدو رو دید بهش گفت پیرزن ما رو ندیدی.

پیرزن صداشو نازک کرد و گفت: چرا اتفاقا تو مسیرم یه پیرزن چاق و چله دیدم که از شدت پرخوری نمیتونست از جاش بلند بشه.

گرگه تا اینو شنید آب از دهنش راه افتاد و شروع کرد به ملچ و ملوچ و مالیدن شکمش: به به😋. چه پیرزن خوش قولی. دیگه تو این زمونه کسی به عهدش وفا نمیکنه. این پیرزن به من قول داده بود تا بره خونه دخترش و حسابی چاق و چله بشه بعد بیاد من بخورمش.

پیرزن از توی کدو برای خودش ریزریز میخندید: آره. زود برو تا کس دیگه ای این لقمه چرب و نرم رو ازت نگرفته.

گرگه یه "دمت گرم و همیشه خوش خبر باشی" گفت و رفت دنبال لقمه چرب و نرمش.

🎃


🍄5

همون اول گرگه تا کدو رو دید بهش گفت پیرزن ما رو ندیدی.

پیرزن که فکر همه چیز رو کرده بود گفت: تو چه گرگ بی عرضه ای هستی که سد راه یه کدو تنبل میشی و ازش سراغ یه پیرزن پیزوری رو میگیری. برو کار کن مگو چیست کار.

گرگه خیلی بهش برخورد. قیافه حق به جانبی گرفت و از جلوی کدو رفت کنار.

صدای پیرزن از توی کدو دوباره دراومد: از خودت یه جنمی نشون بده و یه دستی به این کدو بزن تا قل بخوره.

گرگه که خیلی پکر شده بود کدو قلقله زن رو تا دم خونه پیرزن قل داد و رفت به توصیه پیرزن گوش بده که گفته بود: خودت برو دنبال پیرزن, نه اینکه از یه کدو بپرسی.

🎃


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آذر ۹۶ ، ۱۰:۵۵
طاهره مشایخ

هفت پایان مدرن برای قصه کدو قلقله زن

جمعه, ۱۰ آذر ۱۳۹۶، ۱۰:۴۸ ق.ظ


🎃کدو قلقله زن

🍄 1

پیرزن موقع برگشت از خانه دخترش, زرنگی کرد و رفت داخل یک کدوی بزرگ تا دست شیر و پلنگ و گرگ که موقع رفتن دیده بودنش, بهش نرسد.

همون اول گرگه تا کدو رو دید بهش گفت پیرزن ما رو ندیدی.

پیرزن تا از کدو صداش دراومد, گرگه پرید و کدو رو با دندونهای تیزش پاره کرد.

پیرزنه که فکر همه چیز رو کرده بود یه دفعه یه اجی مجی لاترجی گفت تا بلکه دو تا بال دربیاره و بتونه پرواز کنه و از دست گرگه در بره. اما انگار که اجی مجی لاترجی اثرش رو از دست داده بود. یادش اومد اعتبارش تموم شده و یادش رفته بود شارژش کنه. سریع به دخترش یه پیام داد و ازش خواست یه شارژ ایرانسل براش بفرسته. بعد فکر کرد که چرا الکی وسط قصه باید ایرانسل رو بدون هیچ پورسانتی تبلیغ کنه. به فکرش زد جای ایرانسل یه بووووووق📣 بزرگ بذاره تا الکی تبلیغ نشه. بعد از اینکه اجی مجی لاترجی رو شارژ کرد دو تا بال بزرگ درآورد و رفت اون بالا بالاها که ازش کفتر میایه.

قصه ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسید.


🍄2


همون اول گرگه تا کدو رو دید بهش گفت پیرزن ما رو ندیدی.

پیرزن تا از کدو صداش دراومد, گرگه پرید و کدو رو با دندونهای تیزش پاره کرد.

پیرزنه تا گرگ رو دید خودش رو زد به خواب. گرگه پیش خودش فکر کرد پیرزن بیدار از پیرزن خوابالو خوشمزه تره, پس صبر کرد تا پیرزن بیدار بشه.

اما خودش خوابش برد و پیرزن وقتی دید خر و پف گرگه حسابی بلند شده, از فرصت استفاده کرد و پا گذاشت به فرار و با خیال راحت رفت تو خونه ش.


🍄3

همون اول گرگه تا کدو رو دید بهش گفت پیرزن ما رو ندیدی.

پیرزن تا از کدو صداش دراومد, گرگه بهش شک کرد.

گفت صدات خیلی آشناس. من جنس صداتو دوست دارم. صدات شبیه یه پیرزنه که چند وقت پیش از اینجا رد شد.

پیرزن انگار که بهش برخورده باشه صداشو تیز کرد: یعنی چی؟ صدای من به این جوونی! پیرزن کجا بود. من هنوز خیلی جوونم. حالا که جنس صدامو دوست داری میخوای یه دهن برات بخونم؟

گرگه گفت: بخون ببینم تحریرات چطوره.

"کمکم کن. کمکم کن. دارم اینجا میمیرم من ..."

صدای پیرزن تا هفت تا جنگل اونورتر هم رفت. اول از همه شیر جنگل خودش رو رسوند. بعد روباه و شغال و ...

این وسط گرگه هنوزم شک داشت: اگه راست میگی انگشتهاتو از سوراخ بالای کدو نشون بده ببینم.

پیرزن تا اومد فکر کنه حالا چه کار کنه این وسط, سروکله آقا شیره پیدا شد و ادعای سلطانی جنگل کرد و گفت: پیرزن حق منه.

گرگه و شیره با هم داشتند دعوا و مرافعه میکردند که پیرزنه از این بلبشو استفاده کرد و یه تکون بزرگ به خودش داد و کدو قل خورد و تا خونه پیرزن رفت.

👵🎃


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آذر ۹۶ ، ۱۰:۴۸
طاهره مشایخ

اسمش پروین بود

سه شنبه, ۲۴ مرداد ۱۳۹۶، ۰۸:۳۹ ق.ظ


اسمش پروین بود. چقدر به او میآمد. صورتی گرد با چشمانی ریز قد تیله. با همان برق و تلولو. همین هم نگاهش را نافذ می‌کرد. تا مغز استخوان اسیرش می‌شدی.

به نظرم اسم پروین در خودش یک گردیِ خاصی دارد. شاید پروین اعتصامی یا علی پروین در این تداعی بی تاثیر نباشند.


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ مرداد ۹۶ ، ۰۸:۳۹
طاهره مشایخ

داستان یک زن: محکوم به ماندن

شنبه, ۷ اسفند ۱۳۹۵، ۱۱:۵۳ ق.ظ


    گفته بودم زنی را میشناسم که در جزیره ای دورافتاده گرفتارِ آدمخوارها شده. پیشنهاد رسید بلمی بسازد و خودش را نجات بدهد.

پاسخ این است: نمیتواند. نمیتواند. محکوم به ماندن است. محکوم به سوختن و ساختن است.


   اما با این وجود هنوز معتقد است که قایقی باید ساخت. پشت این دریاها شهری است.


   گاهی نوح میشود، به فکر ساخت قایق میفتد.

   گاه حوّا میشود و به خوردن میوه ممنوعه فکر میکند.

   گاهی موسی میشود و به عصایی فکر میکند که اژدها میشود و آدمخوارها را میترساند.

   گاه مریم میشود و منتظر مایده بهشتی زیر تک درخت جزیره میماند.


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ اسفند ۹۵ ، ۱۱:۵۳
طاهره مشایخ

داستانک

جمعه, ۲۶ آذر ۱۳۹۵، ۱۱:۱۱ ق.ظ


   پیرزن پاییز را دوست دارد. هر روز بعد از نماز و تا قبل از طلوع آفتاب چادرش را دور کمر می‌بندد و لچک به سر به حیاط می‌رود. پرتقالها و نارنجها را دانه دانه می‌چیند. آنهایی که نزدیک زمین‌اند با دست و آنهایی که نزدیک آسمان با کَردِخاله.

   پیرزن پاییز را دوست دارد. هر روز بعد از ورزش صبحگاهی، سر راهش از پیرزنی که کنار پیاده‌رو بساط پهن می‌کند پرتقال و نارنج می‌خرد. بعد از دوش، صدای غژغژ دستگاه آب پرتقال گیری توی خانه می‌پیچد.


۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۶ آذر ۹۵ ، ۱۱:۱۱
طاهره مشایخ

داستانک

چهارشنبه, ۲۴ آذر ۱۳۹۵، ۱۰:۱۷ ب.ظ


    بلیطهای مسابقه خیریه به نفع کودکان همه آنی فروش رفت. تا روز مسابقه چاپخانه‌ها شبانه روز بلیط چاپ می‌کردند. صفهای طولانی در مقابل کیوسکها و مراکز فروش بلیط گره‌های ترافیکی درست کرده بود. روز مسابقه فقط به تعداد انگشتان دست تماشاچی آمده بود.


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ آذر ۹۵ ، ۲۲:۱۷
طاهره مشایخ

داستان یک زن: بستنی

دوشنبه, ۱۱ مرداد ۱۳۹۵، ۱۲:۱۶ ب.ظ


      زن: دلم گرفته. بریم یه دور بزنیم، یه بستنی هم بخوریم.

      مرد: بستنی‌های فریزر تموم شد مگه؟

 

   زن بعد از این مکالمه دیگر دیده نشد. مثل بستنی آب شد از غصّه.


۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ مرداد ۹۵ ، ۱۲:۱۶
طاهره مشایخ