گزارش یک زبانشناس

هر آنچه مربوط به زندگی است

گزارش یک زبانشناس

هر آنچه مربوط به زندگی است

گزارش یک زبانشناس
پیوندهای روزانه

۱۸ مطلب با موضوع «زبانشناسی» ثبت شده است

اسمش پروین بود

سه شنبه, ۲۴ مرداد ۱۳۹۶، ۰۸:۳۹ ق.ظ


اسمش پروین بود. چقدر به او میآمد. صورتی گرد با چشمانی ریز قد تیله. با همان برق و تلولو. همین هم نگاهش را نافذ می‌کرد. تا مغز استخوان اسیرش می‌شدی.

به نظرم اسم پروین در خودش یک گردیِ خاصی دارد. شاید پروین اعتصامی یا علی پروین در این تداعی بی تاثیر نباشند.


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ مرداد ۹۶ ، ۰۸:۳۹
طاهره مشایخ

نفسِ بهار

دوشنبه, ۹ اسفند ۱۳۹۵، ۰۸:۲۴ ق.ظ

  

     نفس را یک نفس خواندم. نفس بود نفس. خوشحالم که کتابش را قبل از فیلم خواندم. سر فرصت حتما فیلمش را هم می‌بینم. خیلی تعریفش را شنیدم.

    نفس را توی تاکسی شروع کردم. 27 بهمن بود. کلاسها تشکیل نشد و من هم از خدا خواسته. فدای سرم. دانشجو که دلش برای خودش نمی‌سوزد، حالا من چرا حرص بخورم. آنقدر حرص خوردم که دیگر توان ندارم. جلوی در دانشگاه منتظر بودم تا ماشین پر شود. بی‌خیال از گذشت زمان و قیل و قال راننده تاکسی‌ها، رفته بودم در قصه‌ای که نرگس آبیار برایمان بافته بود. چه بافتنی!

   آش پخته بود. چه آشی! هم خوشمزه، هم خوشگل! چه تزیینی! با کشک و پیازداغ نعناع داغ سیرداغ فراوان!

   پر از نوستالوژی و خاطرات!

   مهمترین نکته‌ای که نقطه قوت قصه بود روابط عاطفی بهار، شخصیت اصلی داستان، با پدرش بود. کم پیش آمده در تاریخ ادبیات و سینمای ایران و حتی جهان که پدر این قدر احساسی و عاطفی باشد. علی‌رغم مشکلات فراوان زندگی اینقدر با احساس و صبور بود نسبت به فرزندان و مخصوصا این بهار با آن موهای شوریده گوریده‌اش!

   نویسنده تصویر مثبت و تاثیرگذار و مهربانی از پدر ارائه داده است. پدر با اینکه کم‌پول و مریض است و همسرش را از دست داده، و با وجود چهار بچه قدونیم‌قد همچنان باحوصله است.

   پدر قصه نرگس آبیار، یعنی پدر بهار، یک پدر قصه‌گو است. یک عالمه قصه بلد است و مدام برای بهار قصه می‌گوید.

   پدر بهار، پدر نسل قدیم است، نسلی که آگاهیش کم بود. کم می‌دانست و سواد چندانی نداشت. پدری از نسل بی‌رسانه. اما از خیلی از پدرهای فعلی که در انفجار اطلاعات و غول رسانه‌ها به سر می‌برند باوجودتر و با فهم و شعورتر است.

   نفس به من نفسی دوباره داد. دوست نداشتم تمام شود. دوست داشتم با روش قطره چکانی و جرعه جرعه قصه را بخوانم و مثل شهرزاد قصه‌گو ذهن منتظرم را شب به شب چشم به راه باقی داستان بگذارم، اما نمی‌شد. زود تمام شد. کمتر از دوشب. شهرزاد قصه‌گو فقط توانست دو شب مرا بیدار نگه دارد.

  از زبان و واژگان نفس هم نباید به راحتی گذشت. هر کدام از شخصیتها زبان و لغات مختص به خود را دارند که از لحاظ زبانشناختی قابل توجه است.



۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ اسفند ۹۵ ، ۰۸:۲۴
طاهره مشایخ

روز جهانی زبان مادری

دوشنبه, ۲ اسفند ۱۳۹۵، ۰۹:۲۳ ق.ظ


    زبان مادری یعنی همان زبانی که چشم باز کردیم ما را با آن قربان صدقه رفته‌اند و از همان نوزادی با آن لالایی شنیده‌ایم؛ و به آن لالایی می‌گوییم برای فرزندانمان.

    با همین زبان مادری قصه‌های شاه پریان شنیده‌ایم؛ قصه‌ها و افسانه‌ها و حکایت‌ها.

    با زبان مادری خواب می‌بینیم و با آن درددل می‌کنیم. شکایت‌ها و گله‌هایمان هم به زبان مادری‌مان است.

    با این زبان فکر می‌کنیم و با آن ترانه می‌خوانیم و داستان‌سرایی می‌کنیم.

    عشق و دوستی‌مان را با زبان مادری ابراز می‌کنیم.

     پس دوستش داشته باشیم و برای حفظش تلاش کنیم.

    زبان مادری هر کس برای خودش عزیز و قابل احترام است و بخش مهمی از هویتش را تشکیل می‌دهد.

    به زبان مادری یکدیگر احترام بگذاریم.


۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۲ اسفند ۹۵ ، ۰۹:۲۳
طاهره مشایخ

خون‌مردگی: برنده جایزه ادبی پروین اعتصامی

دوشنبه, ۲۵ مرداد ۱۳۹۵، ۰۶:۵۸ ب.ظ


  از کتابهایی که تازگی خواندم کتاب خون‌مردگی نوشته خانم الهام فلاح است. الهام فلاح را با "کشور چهاردهم" می‌شناسم. کشور چهاردهمش عالی بود. برای من که ساکن گیلان هستم و عاشق فرهنگ گیلکی این کتاب معرکه بود. بعد رفتم سراغ "زمستان با طعم آلبالو". این کتاب آن طوری که می‌خواستم و انتظار داشتم جذبم نکرد. شاید موضوعش از دلمشغولی‌های من نبوده!

بعد از آن نوبت خون‌مردگی رسید. کتاب راحتی نبود. چند صفحه‌ای خواندم و گذاشتم کنار. نثر کتاب نیاز به آرامش داشت؛ که آن زمان در من تنها چیزی که نبود همین آرامشِ خوانش متن‌های سنگین بود.

چند هفته پیش بالاخره بختش باز شد. این بار با همت عالی! باید تمامش می‌کردم! کتاب را دست گرفتم، اما سعی کردم آرام بخوانم، نه با شتاب. دوست داشتم لذت کشف و خوانش کتاب در روح و جانم بیشتر بماند. آهسته و پیوسته، چیزی بین حرکات لاک پشتی و خرگوشی!

داستان با نامه شروع می‌شود و تقریبا صحنه‌های آخر داستان هم با چند نامه‌ی دیگر به پایان می‌رسد. برای نسل من که با جنگ بزرگ شدیم، این کتاب نوستالوژی خوبی دارد. بسیاری از خاطرات جنگ و دفاع در خواننده زنده می‌شود: خون‌مردگی جنگ دارد، آژیر قرمز و پناهگاه دارد، جنگ‌زدگی و بازار جنگ‌زده‌ها دارد. بی‌نفتی و اعلام کوپن‌های شکر و روغن و قطعی برق‌های زمان جنگ هم از دیگر مولفه‌های یادآور جنگ هشت ساله ماست.

شروع داستان با عبارت عربی است: "یا ابن اخی عامر". بعد بمب و موشک و پالایشگاه کویت و ابوظهیر و ام‌ریحان و عشیره و ... . همین چند کلمه کافی است تا بفهمیم با داستانی از جنوب و قوم عرب طرف هستیم. داستانی که جنگ و خونریزی و مرگ دارد با چاشنی آوار و دربه‌دری و جنگ‌زدگی.

نامه را دختری به نام ابتسام می‌خواند. مونس ام‌ریحان.

"ابتسام نگران و دستپاچه کاغذ را تا کرد و چپاند توی پاکت."(دومین صفحه کتاب) همین جمله کافیست تا نگرانی و دستپاچگی که از نامه به خواننده منتقل شده مضاعف شود و با ابتسام همدردی کند. و جالب است که خواننده تا آخر داستان همراه ابتسام است و با او همزادپنداری می‌کند. داستان از تعلیق و کشمکش منطقی و در عین حال احساسی خوبی برخوردار است. خواننده تا آخر داستان نمی‌داند چه بر سر عامر آمده؟ زنده است، مرده است، اسیر شده، شهید شده؟

 داستان شخصیت‌های محوری دیگری هم دارد. شخصیت‌هایی تقریبا قربانی: ام‌ریحان، برهان و عامر.


  خانم فلاح داستانش را چنین تعریف می‌کند: داستان راجع به دختر جوانی است که در زمان جنگ از خرمشهر به همراه اهالی محل زندگی‌اش به شهرک جنگ‌زده‌ها کوچ می‌کند. در آن‌جا با پسری که با جنگ مخالف است رابطه عاطفی برقرار می‌کند. در ادامه داستان پسر به خاطر به دست آوردن ارثیه به خوزستان بازمی‌گردد و اتفاقی اسیر می‌شود. دختر سال‌ها منتظر او می‌ماند اما سال‌ها بعد، از شهادتش مطمئن می‌شود و ازدواج می‌کند. پس از حمله آمریکا به عراق دختر به عراق می‌رود و از زنده بودن پسر مورد علاقه‌اش مطلع می‌شود. بعد از آن داستان به ماجرای اسیر شدن پسر، برملا شدن دلیل بازنگشتن او و... می‌پردازد.


   نویسنده هم از جنگ می‌گوید و هم از تاثیرات خانمان‌سوز جنگ، بر خانواده‌ها و جوامع. شروع داستان با گرمای طاقت‌فرسای تیر ماه 1367 و قبول قطع‌نامه و پایان رسمی جنگ تحمیلی است. بعد با موضوع اسارت و تبادل اسرا مواجه می‌شویم. در انتهای داستان دوباره موضوع عراق مطرح می‌شود، البته این بار نه به عنوان متجاوز، بلکه به عنوان جامعه جنگ‌زده و مورد تجاوزِ آمریکایی‌ها و نهایتا شاهد خروج نیروهای آمریکایی از کشور عراق هستیم.


  شخصیت‌های داستان تقریبا پویا هستند و دچار تحولات زیادی شده‌اند. اگرچه تحول ابتسام از لحاظ احساسی ایستا است. او از ابتدای داستان عاشق عامر است و تا زمانی که عامر را زنده در عراق می‌بیند عشقش زنده و پایدار می‌ماند. هیچ وقت مرگ او را باور نمی‌کند. عشقش به عامر باعث بیماری او می‌شود. به طوری که از یک سوم انتهایی داستان شاهد نوعی روان پریشی او هستیم. برهان نگران است ابتسام قرصش را فراموش نکند.

   برهان که در مقطعی حرف از مبارزه و دفاع می‌زده، در حوادث بعد از جنگ خود را در امواج پرتلاطم جامعه رها می‌کند و همراه با تحولات جامعه پیش می‌رود. در ابتدای داستان، از عامر که مخالف جنگ بود، عاقل‌تر و آدم‌تر بوده، اما بعد از جنگ او هم مثل خیلی‌ها بار خود را می‌بندد، به حدی که کراواتی می‌شود و دختر نوجوانش را برای ادامه تحصیل و زندگی به خارج می‌فرستد. برهان می‌تواند نماینده بسیاری از افراد متاثر از جنگ باشد که در زمان جنگ همراه با جنگ بودند و در حوادث بعد از جنگ هم با تحولات و مصرف‌گرایی هم‌نوای غرب‌زده‌ها شده‌اند. نویسنده از شخصیت‌ها تصویر سیاه یا سفید نمی‌سازد. شخصیت‌ها تقریبا سیاه و سفید و خاکستری‌اند. نه آنچنان منفی و نه آنچنان مثبت.


    خانم فلاح در جشن جایزه ادبی پروین اعتصامی می‌گوید: من خودم جنگ را از نزدیک حس کردم. وقتی جنگ جریان داشت من از نزدیک آن را حس کردم. البته سن زیادی نداشتم اما حسش کردم. عموی من در آن سالها در زمره رزمندگانی بود که در روزهای آخر جنگ به اسارت نیروهای بعثی درآمد و هیچ وقت نه بازگشت و نه سرنوشتش مشخص شد.

جنگ با این تصویرها برای من دغدغه‌ شد و دلیلی برای داستان نوشتن. اما اگر سوال کنید که چقدر از داستانی که نوشتم واقعی است؛ می‌گویم هیچی. همه داستان بر اساس تخیل و البته بر اساس تحقیق من شکل گرفته و سعی کردم در آن بیشتر از هر چیز حس و حال یک فرد چشم انتظار اسیر را به نمایش بکشم. البته اتفاقات تاریخی و تجربه زیستی خودم به نگارش کتاب کمک کرد. من در آن زمان کوچک بودم اما پدرم درگیر اسارت برادرش بود؛ به همین سبب اتفاقات برایم ملموس است. همچنین کودکی‌ام در مدرسه‌ای گذشت که به جنگ‌زده‌ها اختصاص داده شده بود. همه این مسائل کمک کرد تا کار را واقعی‌تر و باورپذیرتر دربیاورم. اما داستان اصلی و گره داستان زاییده تخیلم است.


    رمان خون‌مردگی را می‌توان یک رمان بومی نامید. چرا که ادبیات بومی و لهجه و زبان جنوب در این رمان بسیار مشهود است. نویسنده بخش مهمی از کودکیش را در جنوب سپری کرده، و تقریبا به ادبیات بومی و اصطلاحات و لهجه عربی آشنایی نسبی دارد. در برخی جاها هم برای درک خواننده از زیرنویس استفاده کرده است.

   

    در صفحات آخر داستان(191)، دیالوگ مهمی بین ابتسام و خواهرش، ناجیه، ردوبدل می‌شود که بسیار قابل تامل است.

ناجیه برگشت و رخ به رخ ابتسام پرسید «تو هم مظلوم او جنگی؟»

ابتسام بی‌درنگ پرسید: «نیستُم؟»

ناجیه گفت: «نیستی. نه تو که ای جنگ بد یا خوب سرنوشتتِ گردوند سمت برهان و زندگی بی‌عیب و نقصی که تو او قصر بالای تهران برات ساخته، نه برای یومّا که بعد آمدن بوشهر دوباره اولاددار شد، نه برای بابا که از معلمی تو گاوومیش آباد رسید به صاحب اختیاری کل بچه‌های شهرک جنگ‌زده‌ها، از دختر و پسر»

 

   عنوان خون‌مردگی می‌تواند حوادث و تلخی‌های پس از جنگ را تداعی کند. خون‌مردگی، جایش می‌ماند، گاهی درد هم دارد. خون‌مردگی معمولا تا اخر عمر با شخص همراه است.

   در مجموع می‌توان گفت رمان خون‌مردگی اثری آبرومند است که لیاقت برگزیده شدن در جایزه ادبی پروین اعتصامی را داشته است. اگرچه به شخصه با توجه به شخصیت ابتدایی برهان در قصه، با مهاجرت دخترش به خارج دچار شگفتی و بهت‌زدگی شدم و همینطور نامه‌های انتهای داستان هم برایم گیج کننده بود. با این حال گیجی و حیرانی من چیزی از ارزش‌های داستان کم نمی‌کند.


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ مرداد ۹۵ ، ۱۸:۵۸
طاهره مشایخ

گوهری به استواری رُنج!

يكشنبه, ۳ مرداد ۱۳۹۵، ۰۶:۲۶ ب.ظ


   این یک نقد ادبی حرفه‌ای نیست. شما با یک نقد دلی-ادراکی روبرو هستید.


   کتاب رُنج، نوشته محمد محمودی نورآیادی را دو روزه خواندم. از آن کتاب‌هایی که وقتی دست می‌گیری برای خواندن ادامه داستان اشتیاق داری. چند وقت قبل که عنوان کتاب را جایی دیده بودم، فکر می‌کردم اسمش «رَنج» است، یاد رنج و درد و غصه افتادم. هفته گذشته که کتاب را خریدم، متوجه شدم که «رُنج» است. کنجکاو شدم معنی‌اش را بدانم. به اینترنت مراجعه نکردم. چون من آدمِ کشف کردن هستم. دوست ندارم در مورد کتابی که می‌خوانم خیلی پیش داوری داشته باشم. چرا لذت کشف را از خودم بگیرم؟ پس صبر می‌کنم تا لابه‌لای حوادث داستان معنای «رُنج» کشف شود! و من خیلی راحت کشف کردم و لذت کشف را تجربه کردم!

   در همان صفحات ابتدایی دریافتم رُنج یکی از کوه‌های بلند استان فارس است که راوی ارادت خاصی به آن دارد.

  داستان از نوع «من روایتی» است. یعنی بازگویی و نقل داستان از طریق «من» انجام می‌شود. استفاده از «من» و زمان «حال» باعث شده خواننده خودش را در داستان حس کند.

  داستان بومی و جنگی است. اما غریب نیست. خواننده هنگام خواندن احساس غریبگی نمی‌کند. بخش ابتدایی کتاب زندگی عشایری و چوپانی را به تصویر می‌کشد. باز هم غریب و ناآشنا نیست. خواننده از توصیفات لذت می‌برد. حتی گاهی با راوی که خودش شخصیت اصلی داستان است همزادپنداری می‌کند.

   گوهر، زن راوی، نقش کمی دارد. اما همان نقش در جای خود بسیار خاص است و منِ خواننده را با خودش همراه می‌کند. با گوهر همزادپنداری کردم. این کتاب مرا یاد فیلم خون‌بس انداخت. فیلمی که سالها پیش دیدم و بسیار متاثر شدم. گوهر نمونه‌ی یک زن عشایری و روستایی است. یک زن سنتی. اصلا یک زن ایرانی. زنی که قربانی رسم و رسوم کهنه عشایری شده است. خون‌بس.

  در ابتدای داستان از نحوه‌ی برخورد منصور با زنش دچار شگفتی و حیرت می‌شویم. چه روابط سرد و خشنی! انگار که راوی در مورد دشمن خونی‌ش حرف می‌زند. در صفحه 21 می‌خوانیم: «لبه سینی را می‌گیرم و پرت می‌کنم بیرون» منصور سینی غذایی که زنش برایش آماده کرده از سیاه چادر به بیرون پرت می‌کند!

   در جای جای قصه، هر جا اسم گوهر می‌آید، منصور تنفرش را نشان می‌دهد. صفحه 160 اوج این تنفراست: «گاهی اگر یک لگد نمی‌زدم به کمرش، از جا تکان نمی‌خورد...» اینجای داستان دوست داشتم منصور را خفه کنم.

  «رُنج» کتابی دفاع مقدسی است. اما نه از آن کتابهای شعاری. شخصیت‌های این کتاب بیشتر خاکستری هستند تا سیاه یا سفید. رزمنده‌ها زیادی مقدس و پاک نیستند. هر کدام ویژگی ذاتی خودشان را دارند. البته خوب محیط جنگ و جبهه بر رفتار و اخلاقشان بی‌تاثیر نبوده، اما فرشته نیستند. انسان‌ند. انسانهایی که اشتباه می‌کنند. بدوبیراه می‌گویند، گاهی به هم زور می‌گویند، الکی و ریاکارانه فداکاری نمی‌کنند.

  منصور، راوی داستان، با یک دنیا کینه و نفرت دنبال قاتل پدرش تا جبهه کشانده شده. حتی جو خاص جبهه و فداکاری و دفاع هم از کینه منصور کم نمی‌کند. چون منصور از تبار عشایر است. از تبار قومی که به نزاع‌های قومی شهرت دارند. قومی که معتقد به خون‌بس و خون در برابر خون هستند. چنین شخصیتی نمی‌تواند خیلی زود تغییر موضع دهد و کینه‌اش یک شبه و یک هفته‌ای محو شود. حتی بارها تاکید می‌کند که از زخم زبان اهالی قوم هم در آزار است.

  صحنه کشتن پدرش توسط پرویز بارها در داستان تکرار می‌شود. اما به ضرورت و البته ملال‌آور نیست. و حتی به پیشبرد داستان هم کمک می کند.

  به عنوان زبانشناس از کتابهای بومی لذت میبرم. دیدن اصطلاحات بومی و قومی و آشنایی با سبک زندگی اقوام هم در این کتاب مشهود است.

   از فوائد خواندن این کتاب علاوه بر لذت خواندن یک کتاب جذاب، آشنایی با برخی از مکان‌های جنگی مثل جزیره مجنون و قوانین زمان جنگ است. وقتی منصور دچار تصادف قایق می‌شود باید محاکمه شود و تحت الحفظ به دادگاه نظامی معرفی می‌شود. می‌فهمیم که جنگ هم حساب و کتاب دارد. روزانه صدها نفر در جنگ‌ها کشته می‌شوند، اما اگر کسی در حادثه‌ای در منطقه جنگی کشته شود نیاز به دادگاه نظامی می‌باشد.

  قسمتهایی از داستان که ناراحتم می‌کرد مربوط به بددهنی‌ها و رفتار راوی داستان است. شخصیت منصور به اقتضای شرایط روحی و شاید تربیتی حتی به دایی خودش، مشهدی علی‌جان که اتفاقا بزرگ قوم‌شان هست هم بی‌احترامی می‌کند. شخصیت منصور درس را رها کرده، حالا به دنبال قاتل پدرش تا دل جنگ رفته، مرتب سیگار می‌کشد و مدام به پرویز ناسزا می‌گوید.

  

   در این داستان گوهر مثل «رُنج» استوار است و با صبر و شکیبایی زنانه‌ش توانست «رُنج» دیگری هم به دنیا بیاورد.


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ مرداد ۹۵ ، ۱۸:۲۶
طاهره مشایخ

پشت سر کسی صفحه گذاشتن!

شنبه, ۲۵ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۵:۴۳ ب.ظ


    صفحه گذاشتن مترادف با منبر رفتن و غیبت کردن و بر شمردن نقاط ضعف و پرده دری است.


    حالا این روزها که دیگر صفحه‌ای موجود نیست، باید به جایش بگوییم: پشت سر کسی کامنت گذاشتن! یا پشت سر کسی صفحه باز کردن!

اتفاقاتی که در صفحات شبکه‌های اجتماعی در حال وقوع است تاسف‌بار است. بی‌اخلاقی‌ها بیداد می‌کند. حرف‌های زشت و زننده، توهین و اهانت، زبان کثیف و سیاهی در این صفحه‌ها به وجود آورده.

    مثلا فرزاد حسنی در یک برنامه‌ای خوب رفتار نکرده، کاربران صفحه‌های اجتماعی برایش پست مجزا می‌زنند و کلی بدوبیراه و توهین نثار او می‌کنند. آنها می‌خواهند به بی‌اخلاقی اعتراض کنند، اما خودشان دوباره همان بی‌اخلاقی‌ها را عمدا بارها و بارها تکرار می‌کنند و اشاعه می‌دهند.

    پشت سر کسی صفحه گذاشتن: کسی که پشت سر دیگری به جد یا هزل مطلبی بگوید و احیانا راز پنهانیش را فاش کند در عرف اصطلاح عامیانه به صفحه گذاشتن تعبیر می‌شود و فی المثل می‌گویند: پشت سر فلانی صفحه گذاشت و یا به اصطلاح دیگر: پشت سر فلانی صفحه می‌گذارد.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۷:۴۳
طاهره مشایخ

توصیف‌های بکر در داستان

شنبه, ۲۸ فروردين ۱۳۹۵، ۰۷:۰۱ ب.ظ


   خانم سارا عرفانی، نویسنده پنجشنبه فیروزه‌ای، برایم نوشت:


   «یه فوت داستان نویسی بگم بهتون، برای ویرایش لحاظ کنید. شایدم بدونید. در توصیف‌ها دنبال خلق تعابیر جدید باشید گاهی وقتها. توصیف‌های بکر.»


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ فروردين ۹۵ ، ۱۹:۰۱
طاهره مشایخ

کمی ترجمه: سه ترجمه از یک اثر!

چهارشنبه, ۲۵ فروردين ۱۳۹۵، ۱۱:۰۱ ب.ظ


    کتاب صداهایی چرنوبیل در کمتر از چند ماه، توسط انتشارات دیگری با ترجمه دیگر، به چاپ رسید. قسمتهایی از این کتاب هم توسط مترجم دیگری برای مجله داستان همشهری چاپ شده است. به عبارت دیگر اکنون سه ترجمه از یک اثر وجود دارد.

   این سه ترجمه فرصت خوبی است برای مترجمان و دانشجویان ترجمه و حتی علاقمندان زبان و ترجمه، تا بتوانند ترجمه‌های مختلف را با هم مقایسه کنند. زمان دانشجویی چند بار ترجمه مترجمان بزرگ را با هم مقایسه کردم. کار بسیار جذاب و جالبی است.


صداهایی از چرنوبیل، انتشارات کتاب کوله پشتی، ترجمه حدیث حسینی

صداهایی از چرنوبیل، انتشارات مروارید، نازلی اصغرزاده

صداهایی از چرنوبیل، داستان همشهری، آبتین گلکار


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ فروردين ۹۵ ، ۲۳:۰۱
طاهره مشایخ

روز جهانی زبان مادری

يكشنبه, ۲ اسفند ۱۳۹۴، ۱۱:۴۷ ب.ظ


21 فوریه برابر با 2 اسفند، روز جهانی زبان مادری است.


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ اسفند ۹۴ ، ۲۳:۴۷
طاهره مشایخ

کمی زبان‌شناسی: شهرزاد

جمعه, ۴ دی ۱۳۹۴، ۰۸:۲۹ ب.ظ


    وقتی در رشته‌ای تحصیل می‌کنیم یا در زمینه‌ای مهارت داریم، خودبه‌خود نگاهمان به دنیای پیرامون تغییر می‌کند و جهان را شبیه بقیه نمی‌بینیم؛ بلکه از دریچه چشم و جهان‌بینی خودمان به پدیده‌ها توجه می‌کنیم.

حکایتِ منِ مثلا زبان‌شناس هم از این مقوله مستثناء نیست. اکثرا به زبان و واژه‌های دیگران توجه می‌کنم. کتاب، فیلم، موسیقی و حتی پیام‌های بازرگانی هم از تیررس نگاه ذره‌بین و زبان‌شناسانه‌ام دور نیستند.

 

   تاکنون هشت قسمت از سریال خوش‌ساخت شهرزاد را تماشا کرده‌ام. داستان سریال مربوط به دهه سی شمسی است. یعنی بیش از نیم قرن! مکان‌ها مربوط به تهران قدیم است و در شهرک سینمایی فیلم‌برداری می‌شود. رفتارهای اجتماعی، لباس و خوراک شخصیت‌ها نیز همرنگ تهرانِ دهه سی شده است: معماری خانه‌ها، آشپزخانه در زیرزمین، استفاده از دیگ‌های مسی، غذای قدیمی کوفته سر سفره و ...

    از همه‌ی این زیبایی‌های بصری که بگذریم، منِ زبانشناس از دریچه نگاه خودم به فیلم و شخصیت‌ها توجه می‌کنم.

 

    دیالوگ‌های بازیگران سریال شهرزاد برایم خیلی جالب است. مخصوصا اصطلاحات تهران قدیم در کلام شیرین و یا بزرگ آقا. دیالوگ‌های شیرین پر از اصطلاحات و ضرب‌المثل‌های قدیمی و مرکب اَتباعی* است.


    نکته‌ای که نظرم را جلب کرد مربوط به قسمت هشتم می‌باشد. در دقایق آخر فیلم، پرستار به قباد مژده پدر شدن می‌دهد و قباد در جواب می‌گوید: یعنی زن من باردارِ؟

انتظار داشتم بگوید: آبستن یا حامله. بعید می‌دانم کلمه "باردار" آن زمان مرسوم بوده باشد!؟!


زبان آدمی مدام در حال تغییر و تحول است. اتفاقات اجتماعی، فرهنگی و سیاسی بر روی زبان تاثیرات زیادی دارد. در واقع می‌توان گفت زبان به نوعی موجود زنده محسوب می‌شود که با تغییر و تحولِ کاربرش که همان آدمیزاد می‌باشد متحول می‌شود.

 

 

مرکب اَتباعی: به ترکیب‌هایی که در آن‌ها لفظ دوم اغلب بی‌معنا است و برای تاکید لفظ اول می‌آید مرکب اَتباعی یا اَتباع می‌گویند؛ مانند: خرت و پرت.


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ دی ۹۴ ، ۲۰:۲۹
طاهره مشایخ