گزارش یک زبانشناس

هر آنچه مربوط به زندگی است

گزارش یک زبانشناس

هر آنچه مربوط به زندگی است

گزارش یک زبانشناس
پیوندهای روزانه

۴۵ مطلب با موضوع «درس زندگی» ثبت شده است

زن زیادی جلال

دوشنبه, ۱۳ آذر ۱۳۹۶، ۱۰:۱۷ ق.ظ


زن زیادی جلال خون به جیگر کرد ما را

جلال آل احمد مرد همه فن حریف عالم ادبیات است که در مقوله ادبیات تنها دستش به شعر و نظم باز نشده. وگرنه در بقیه ژانرها مثل مقاله نویسی، سفرنامه، داستان کوتاه، رمان، ترجمه دستی دارد و برای خودش سبک خاص و ویژه‌ای ایجاد کرده است. زن زیادی یکی از مجموعه داستان‌های جلال است که در سال 1331، در 29 سالگی جلال چاپ شده است. این کتاب شامل 9 داستان کوتاه شامل مضامین و موضوعات مختلف می‌باشد. پژوهش‌های مردم شناسی، جهان‌بینی خاص و حس مطالبه‌گری و تفکر انتقادی او در این کتاب نیز دیده می‌شود. گنجاندن رساله پولوس رسول به کاتبان در ابتدای کتاب نشان می‌دهد که قلم و کلمه و نوشتن حقایق برای جلال بسیار اهمیت دارد و به نوعی کتاب نون و القلمش را در ذهن تداعی می‌کند.

جلال آل احمد در طول زندگی کوتاهش خوب دیده و شنیده و دنیا را هم خوب گشته و با ذهن انتقادی و پرسشگر توانسته در مورد مردم و مخصوصا زنان بنویسد. جلال نویسنده مردم‌مدار است. یعنی در میان مردم زیسته و درد و رنج آنها را خوب و دقیق مشاهده کرده و سپس برای همین مردم نوشته. به همین دلیل نثرش روان و ساده است و از اصطلاحات و ضرب‌المثل‌های خود مردم و نیز به سبک خودشان از جمله‌های تلگرافی، صمیمی، کوتاه و بریده بهره برده است. به ریزه کاری زندگی مردم و حتی زنان توجه دارد. جلال حتی از نفرین‌ها و ناسزاهای شایع بین مردم هم خوب بهره گرفته. مثلا در سمنوپزان به خاطر موضوع نفرت و کینه کلمات زننده و نفرین و دشنام فراوان است:

«آهای عباس ذلیل شده! اگر دستم بهت برسه دم خورشید کبابت می‌کنم.»

«اوا! صغرا خانم خاک بر سرم! دیدی نزدیک بود این زهرای جونم مرگ شده هووی تورم خبر کنه. اگر این مادر فولاد زره خبردار می‌شد...»

جلال آل احمد از 9 داستان این مجموعه چند داستان(سمنوپزان، خانم نزهت‌الدوله، زن زیادی) را به زنان و محرومیت‌های آنان نظیر هوو داشتن، درمان نازایی، طرد شدن از خانه شوهر، شوهر دادن دختران دم بخت و ... اختصاص داده و در سایر داستانهایش(دزدزده، جاپا، دفترچه بیمه، خدادادخان) نیز نشانه‌هایی از شغل معلمی و گرایشات سیاسی جلال دیده می‌شود. در این یادداشت چند داستان مورد بررسی قرار می‌گیرد.

اولین داستان مجموعه، سمنوپزان، در مورد ماجرای دو هوو است که هووی بزرگتر برای از چشم انداختن هووی تازه و نیز باز شدن بخت دخترش بساط سمنوی نذری راه می‌اندازد. زنان این داستان هر کدام در حالیکه گرفتار ماجرای زندگی خود هستند، دلمشغول زندگی دیگران هم هستند. «همه تندوتند می‌رفتند و می‌آمدند؛ به هم تنه می‌زدند، سلام می‌کردند، شوخی می‌کردند، متلک می‌گفتند یا راجع به عروس‌ها و هووها و مادرشوهرهای هم‌دیگر نیش و کنایه ردوبدل می‌کردند.» در این داستان می‌بینیم که بی‌سوادی و فقر زن‌ها را به دنبال طلسم و خرافه‌پرستی می‌کشانده.

دومین داستان، ماجرای طنزآلود خانم نزهت‌الدوله، نماینده زنان اشرافی و مدگرای آن روزگار است که سه بار ازدواج کرده و همچنان در آرزوی شوهری جوان و آرمانی است. «گرچه سروهمسر و خویشان و دوستان می‌گویند که پنجاه سالی دارد ولی او هنوز دو دستی به جوانی‌اش چسبیده و هنوز هم در جست و جوی شوهر ایده‌آل خود به این در و آن در می‌زند.» انجام جراحی پلاستیک بر روی بینی این زن، نوعی حس همذات‌پنداری با مخاطب زن عصر حاضر به وجود می‌آورد.

زن زیادی نیز آخرین داستان مجموعه است که از قضا تلخ و گزنده‌ترین ماجرای زنانه را روایت می‌کند. زن سی و چهارساله‌ای بعد از چهل روز در حالی که هنوز تازه عروس است به خاطر کلاه گیس داشتن و بدجنسی مادر و خواهرشوهر از خانه شوهر رانده می‌شود.

همان دم در اتاق ایستاد و گفت: «دلت نمی‌خواد بریم خونه‌ی پدرت؟» و من یکهو دلم ریخت.

وسط حیاط که رسیدیم نکبتی بلند بلند رو به گفت: «این فاطمه خانم‌تون. دست‌تون سپرده. دیگه نگذارین برگرده.»

فرومایگی و ذلت و حقارت زن دهه سی در این داستان به نمایش گذاشته شده است. یعنی مخاطب با بستن کتاب موجی از رنج و یاس و حقارت نصیبش می‌شود.

با خواندن دفترچه بیمه، داستان مدیر مدرسه و ماجراهایش در ذهنمان تداعی می‌شود. جلال با توصیف محیط دفتر مدرسه مژده رسیدن دفترچه بیمه را می‌دهد.

«خوب، تبریک عرض می‌کنم، آقایان! امروز قرار است دفترچه‌های بیمه را بدهند.»

و بلافاصله طنز داستان با کلام معلم تاریخ نمایان می‌شود: «مرده شورشان را ببرد با بیمه‌شان. من اصلا نمی‌خواهم بیمه شوم. خودم بیمه هستم. من که اصلا قبول نمی‌کنم.»

جلال از داستان دفترچه بیمه در جهت بیان مشکلات معلمان بهره می‌برد؛ آنجا که معلم نقاشی در مطب دکتر مشکلات مربوط به تدریس و معلمی را در قالب شرح حال بیان می‌کند. کلام طنزآلود نویسنده وقتی دکتر نسخه معلم نقاشی را می‌پیچد هویدا می‌شود: معلم نقاشی همانطور که به دکتر گوش می‌داد، در دل می‌خندید: «اگر اینها بود اصلا چرا پیش تو می‌آمد؟ زنم خیلی بهتر از تو اینها را بلد است. همین حرفها را می‌زند.» پاره کردن نسخه و در آب انداختنشان هم نشان از طنز تلخ ماجرا دارد.

با خواندن زن زیادی جلال، می‌توان به گذشته سفر کرد. گذشته‌ای که خانه‌ها آب انبار و محله‌ها میراب محل داشتند. دلاک‌ها در حمام عمومی‌ها خبررسانی و دوبه‌هم‌زنی می‌کردند. اسامی آدمها مانند سکینه، عمقزی، خاله خانباجی، گلین خانم، نیز در داستان‌های جلال خاطره‌گونه است. فرهنگ و اداب و رسوم مردم دهه سی تهران در داستان جلوه‌گر است. مثلا مراسم سمنوپزان و طلسم‌گیری و دعا خواندن و قلیان و بادبزن برای مهمانان و نیز ضرب‌المثل‌ها و کنایات ناب مانند گوسفند قربانی رو تا چاشت نمی‌رسونند یا خونه خرس و بادیه مس، سوزن به تخم چشم کسی زدن، شکوه ادبی و سنتی خاصی به اثر داده است.


#زن_زیادی

#جلال_آل_احمد

📚


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ آذر ۹۶ ، ۱۰:۱۷
طاهره مشایخ

آداب تجدید فراش در عربستان

جمعه, ۱۰ آذر ۱۳۹۶، ۰۲:۱۳ ب.ظ


📚

در عربستان از آداب اختیار کردن همسر جدید این است که باید برای همسر قبلی یک کمربند طلا خریداری شود.😁


#برگ_اضافی

#منصور_ضابطیان 📚


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آذر ۹۶ ، ۱۴:۱۳
طاهره مشایخ

کمی لبخند بزن

جمعه, ۱۰ آذر ۱۳۹۶، ۰۹:۳۹ ق.ظ


چرا ما وقتی در اتوبوس کنار کسی می نشینیم سلام نمی کنیم.

قرار است چهار الی پنج ساعت با هم همسفر شویم.

این موضوع کوچکی نیست.

مدت زمان کمی هم نیست.

شاید اتوبوس دچار حادثه شود و ما با هم مسافر آن دنیا شویم.

یا شاید جراحت ناچیز باشد و با هم در یک اتاق از بیمارستان هم اتاقی شویم.


اصلا چرا این همه فکر بد و منفی.


از این مصاحبت چند ساعته شاید از هم چیزهایی یاد گرفتیم.

هر کدام از ما گنجینه خاطرات و حرفها و اسرار هستیم.

شاید من خواستم صندوق خاطراتم را برایت باز کنم.

ایکاش یک لبخند میزدی حداقلش. کمی کج و معوج شدن عضله های صورتت برای شکل گیری یک لبخند ناچیز و بی خرج, ورزش و نرمشی است برای صورتت.


آنقدر که اخم کرده ایم و عبوس هستیم این روزها, با هزار کوزه عسل هم نمیشود ما را مزه کرد و بلعید.

این لبخندها و سلام و مصاحبت ها را از هم دریغ نکنیم.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آذر ۹۶ ، ۰۹:۳۹
طاهره مشایخ

خاطرات شهر کتاب

جمعه, ۱۰ آذر ۱۳۹۶، ۰۹:۱۴ ق.ظ


#خاطره


هیچ وقت فکر نمی‌کردم در یک روز پر از بی‌حوصلگی گرفتار یک آدم عجیب غریب شوم. گاهی آدم حوصله خودش را هم ندارد. چه برسد به پرت و پلاهای یک نفر غریبه که معلوم نیست از کجا پیدایش شده و سر راه آدم قرار گرفته. آن هم در شهر کتاب که نیاز به سکوت و آرامش دارم تا راحت‌تر بتوانم کتابها را تورق کنم. اما انگار خدا می‌خواست روز من را طور دیگری بسازد. شخص خاصی را سر راهم قرار داده بود تا نگاه تازه‌ای پیدا کنم. این آدم خاص لابه‌لای قفسه‌های کتاب راه می‌رفت و برای خودش بی‌خیال و بلند بلند فکر می‌کرد: چقدر کتاب. کی وقت می‌کنه این همه کتاب بخونه؟ کی وقت کرده این همه کتاب بنویسه؟

سعی کردم به روی خودم نیاورم. اما او بی‌خیال نمی‌شد. صدایش را بالاتر می‌برد. انگار می‌خواست جلب توجه کند.

در حال جستجوی قفسه‌های مختلف بودم که متوجه شدم پا به پای من در حرکت است. هر کتابی را که من برمی‌دارم او نیز بلافاصله بعد از من برمی‌دارد و لب و لوچه‌اش را کج و معوج می‌کند. عناوین را بلند می‌خواند و مسخره می‌کرد: چشمهایش! چه مسخره! چشمهای کی؟ وداع با اسلحه! پ ن پ، با اسلحه آشتی کنیم بزنیم همدیگرو بکشیم. من چراغها را خاموش می‌کنم! خوب خاموش کن. این که دیگه گفتن نداره. هرگز نشه فراموش، لامپ اضافه خاموش.

نتوانستم خنده‌ام را کنترل کنم. دیدم مسوول غرفه هم حال مرا دارد. هر دو زل زده بودیم به زن. مسوول غرفه دستش را به نشانه اینکه زن عقلش تعطیل است به سرش زد. خوبِ خوب نگاهش کردم. ظاهرش جوری نبود که بتوان برچسب دیوانگی یا مجنونی بهش زد. زن مسنی بود با سرووضع معمولی که شاید در مسیر بازگشت از پارک سر خیابان سر از شهر کتاب درآورده بود. درست است که اولش حرصم گرفته بود، اما کم کم حرکاتش برایم جالب شد.

دیگر منتظر من نبود تا کتابهایی که من نگاه می‌کنم را از قفسه بیرون بیاورد. خودکفا شده بود و تند تند عنوان کتابها را می‌خواند: مرگ دستفروش! طفلکِ دستفروش! هر چه درد و مرضه برا بدبخت بیچاره‌هاس. من پیش از تو، تو پیش از من، اینا دیگه چیه! مسخره بازی. جوجو هم شد اسم!

بعد از مدتی متوجه شدم خودم تا به حال از این منظر به عناوین کتابها نگاه نکرده بودم. خیلی هم بیراه نمی‌گفت. تصمیم گرفتم باب صحبت را با او باز کنم. حتما برای خودش حرفهای جالبی دارد. اما هر چه گشتم نیافتمش. انگار آب شده و رفته بود زیر زمین. من ماندم و یک حال خوشِ مجنونی و یک عالمه عناوین خنده‌دار کتابهای داخل قفسه. کتابی کوچک با جلد مشکی را از داخل قفسه بیرون کشیدم. سنگ سلام! یعنی چی؟ مگه به سنگ هم سلام می‌کنند؟



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آذر ۹۶ ، ۰۹:۱۴
طاهره مشایخ

مرد

جمعه, ۱۰ آذر ۱۳۹۶، ۰۹:۰۹ ق.ظ


مردی را میشناسم که صورتش را با خون دستهای پینه زده اش سرخ نگه میدارد.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آذر ۹۶ ، ۰۹:۰۹
طاهره مشایخ

خاطرات کودکی: آقای معلم‌زاده

يكشنبه, ۱۲ شهریور ۱۳۹۶، ۰۵:۵۴ ب.ظ


    معلم‌زاده پیرمردی بلندقد بود که ما حاج آقا صدایش می‌کردیم. خیلی دل‌رحم بود. روحش شاد.

    دلش گنجشک بود. اما حرفش را می‌زد. صاحبخانه‌مان بود. یه صاحبخانه مهربان. ولی محبتش رو هم داشت. همین محبتش بود که ده سال دیرتر صاحبخانه شدیم.

   عینک ته استکانی می‌زد. اما خوب می‌دید. سنش بالا بود و نوه‌های بزرگ داشت, اما خوب راه می‌رفت. قوی بود. سالم سالم.

حاج خانم که خانمش بود می‌گفت خیلی به خودش می‌رسه. شام فقط نان و سبزی و ماست. غذاهای چرب نمی‌خورد.

 

   یکی از شبهای احیا شام می‌دادند. سرتاسر خانه‌شان سفره می‌افتاد. یادمه یه شب ما دیر رسیدیم و دورتا دور سفره پر شده بود. حاج آقا ما را برد تو آشپزخانه و برامون غذا آورد. نوشابه هم آورد. در نوشابه‌ها رو برامون باز کرد. بنده خدا از روی سادگی و محبت چندتا نی از صندوق نوشابه‌های دست خورده، برداشت و گذاشت تو شیشه نوشابه ما.

   مامانم چندش کرد و دیگه غذا نخورد. همون نون پنیری که افطارش رو باز کرده بود.

   دیگه لب به چلوکباب نزد.


۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ شهریور ۹۶ ، ۱۷:۵۴
طاهره مشایخ

خاطرات کودکی: آقا مومن

شنبه, ۱۱ شهریور ۱۳۹۶، ۰۵:۵۲ ب.ظ


   آقا مومن بقال سر کوچه‌مان بود. تمام ده سالی که ساکن خیابان گلستان پیروزی بودیم از او خرید می‌کردیم. مغازه بزرگی داشت که سر برج برایش بیسکویت و پفک می‌آوردند. مثلا اول برج ماشین شرکت مینو می‌آمد جلوی مغازه و تا جنس خالی کند کل محله صف بسته بودند. سهم هر خانواده چند تا ویفر و پفک و بیسکویت و تی‌تاب بود. آقا مومن خیلی باانصاف بود. از آن کاسبهایی که کارتون پفک و بیسکویت برای مشتری‌های خاص کنار می‌گذارند نبود. برای همین هم همیشه بدخلق می‌شد. چون خیلی ها توقع بیجا داشتند ازش. حواسش بود از هر خانواده فقط یک نفر باید سهمیه بگیرد. یک بار من به جای مامانم همراه همسایه‌مان توی صف بودم. تا نوبتم شد نگاهی به من و زن همسایه کرد و بسته سهمیه او را گرفت و گفت: این دفعه به هیچ کدوم‌تون نمیدم تا دیگه دوتا دوتا نیایین تو صف.

   من که همان اول زدم زیر گریه. زن همسایه مات و مبهوت که چرا اینطور شد. هر چه جیلیز ویلیز کرد که این دختر من نیست, مگه یادت رفته من سه تا پسر شیطون دارم, این دختر جای مادرش اومده, آقا مومن زیر بار نمی‌رفت. بنده خدا حق داشت. حتما من را بارها با زن همسایه دیده بود و آنقدر آدمها از هر خانواده چندتا چندتا توی صف می‌ایستادند که طفلک قاطی می‌کرد.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ شهریور ۹۶ ، ۱۷:۵۲
طاهره مشایخ

خاطرات کودکی: پروین خانم

جمعه, ۱۰ شهریور ۱۳۹۶، ۰۵:۵۱ ب.ظ


   پروین خانم از فامیل‌های دور بود. زنی خوشرو و بذله‌گو که همیشه می‌گفت و می‌خندید. همه دوستش داشتند. چادری بود. اما اگه چادرش می‌افتاد هم به جاییش برنمی‌خورد. تا وقتی رنگ مد بود که موهاش مرتب رنگ کرده بود. وقتی هم که مش مد شد موهاش همیشه مش بود. آنقدر تو دل برو بود که نیاز به این جنگولک بازی‌ها نداشت. اما خوب پدر مد بسوزد. رژ لب قرمز هم همیشه به لبش بود. انگار اتوماتیک وار رژلبش شارژ می‌شد.

   تو دوره‌های خانوادگی از همه زودتر می‌آمدند و از همه هم دیرتر می‌رفتند. یه پیکان سفید داشتند که سیمین خانم و بچه هاش عقب می‌نشستن و خودش و شوهرش هم جلو. سیمین خانم هووی پروین خانم بود. آخه پروین خانم بچه‌ش نمی‌شد. بیست سال که از ازدواجشون گذشت خواهرها دور از چشم پروین خانم دست به کار شدند و برای برادرشان زن گرفتند. یعنی همین سیمین خانم. در واقع دست اکبرآقا رو گذاشته بودند تو حنا. حالا راست و دروغش گردن خودشان.

   نامردی بود. آخه پروین خانم و شوهرش عاشق هم بودن. قرار گذاشته بودن و با هم کنار آمده بودند.

   یک شب که شوهرش خونه نیامد و پچ پچه‌های دروهمسایه و فامیل شروع شد, پروین خانم فهمید چه بلایی سرش آمده. اما اصلا به روی خودش نیاورد. دیگه هیچ وقت پا نگذاشت خانه خواهرشوهرها. اما آنها که می‌آمدند خانه برادرشان پروین خانم بی‌احترامی نمی‌کرد. اما کاری هم بهشان نداشت.

   دو تا هوو همه جا با هم بودند. خداییش سیمین خانم هم خیلی رعایت حال پروین خانم رو می‌کرد و سوگلی بودن رو از پروین خانم نگرفته بود. دو تا بچه آورد و رسما بچه ها پروین خانم را مادر خودشان می‌دانستند و پروین خانم هم برای این دوتا بچه می‌مرد.

   تا اینکه ده سال بعد پروین خانم بدون بچه ها رفت کربلا. توی حرم آنقدر گریه کرد که از حال رفت. بردنش دکتر. توی عکسش یک عالمه غده پیدا کردند.

   یک هفته بعد جنازه‌ش از کربلا آمد. توی حیاط خودشان غسلش دادند. و توی صحن امامزاده دفنش کردند.

   اکبرآقا سر سال پروین خانم زمینگیر شده بود و روی ویلچر بود.

   پروین خانم هنوز برای من زنده است.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ شهریور ۹۶ ، ۱۷:۵۱
طاهره مشایخ

پاییز بود

چهارشنبه, ۲۵ مرداد ۱۳۹۶، ۰۸:۴۰ ق.ظ


پاییز بود. خیلی سال پیش.

باران نم نم. هوا لطیف و دلچسب. وسط جنگل کنار کلبه‌ای، زنِ گیسوبلندی بادمجان‌ها را دانه دانه روی آتش کباب می‌کرد و ترانه باران زمزمه می‌کرد. خاطره‌اش کمی محو است. ولی نه آنقدر که نتوانم چیزی در موردش بگویم. همین کافیست. یک زن کنار آتش و یک جنگل. برای مرور یک خاطره قشنگ کفایت می‌کند.


۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۵ مرداد ۹۶ ، ۰۸:۴۰
طاهره مشایخ

زندگی

يكشنبه, ۱۱ تیر ۱۳۹۶، ۱۲:۰۰ ب.ظ


از آن روزهاست این روزها

روزهایی که صدای خرد شدنم را میشنوم

صدای تکه تکه شدنم

نه اینکه فکر کنید ویران و نابود شدم

یا میشوم

نه

این خرد شدن همان

از پیله درآمدن است

پوست انداختن است

هم مرگ است و هم احیاء

هم درد است و هم شفا

و

من هنوز هستم

و صدای خرد شدنم را میشنوم

چرا تمام نمیشوم؟

چرا داستان به آخرش نمیرسد؟

همان که آخرش خوش است

این همه نقطه اوج و گره افکنی!

پس کجاست گره گشایی؟


یا غیاث المستغیثین

یا ارحم الراحمین



۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۱ تیر ۹۶ ، ۱۲:۰۰
طاهره مشایخ