گزارش یک زبانشناس

هر آنچه مربوط به زندگی است

گزارش یک زبانشناس

هر آنچه مربوط به زندگی است

گزارش یک زبانشناس
پیوندهای روزانه

۵ مطلب در مرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

این روزها: من، زندگی، مارجان

يكشنبه, ۳۱ مرداد ۱۳۹۵، ۱۲:۰۱ ق.ظ


   فردا یک‌شنبه 31 مرداد است. صبح باید غزاله را ببرم مدرسه. بعد ساعت 2 بروم دنبالش. این روزها اصلا از خانه بیرون نمی‌روم. نمی‌دانم شهر چه رنگی شده. چه خبر هست و چه خبر نیست. سرم به قدری شلوغ کارهای نوشتن و خواندن شده که اصلا فرصت پیاده‌روی هم ندارم. گاهی با ماشین تا شهر کتاب می‌روم.

   خانه‌ام هم حسابی به هم ریخته و نامرتب شده. از صبح که بلند می‌شوم می‌نویسم و می‌خوانم و یادداشت برمی‌دارم. از قضا این روزها مشغله‌های فکری هم دارم. سندرم نوجوانی غزاله گاهی خیلی اذیتم می‌کند. الهی شکر چند روزی است بهتر شده. ارتباط گرفتن با نسل فعلی خیلی سخت شده. هر چقدر کوتاه می‌آیم و بیشتر مدارا می‌کنم انگار کمتر فایده دارد.

   یکی دو ماه اخیر حوصله کار خانه ندارم. فقط غذا درست می‌کنم، ظرف می‌شویم، لباس‌های ماشین لباس‌شویی را روی بند پهن می‌کنم، جارو و تی می‌کشم. همین. هیچ کار دیگری انجام نمی‌دهم. اصلا حوصله کار دیگری ندارم. دوست دارم فقط بنشینم بنویسم و مطالعه کنم.


   تصمیم دارم از این به بعد علی‌رغم میل باطنیم برای کارهای خانه ماهی دو بار کارگر بیاورم. تمام این سالها خودم همه کارهایم را انجام دادم. همسرم بارها می‌گفت کمک بیاورم. اما من دوست نداشتم کسی به غیر از خودم کارهای خانه‌ام را انجام دهد. حالا فکر می‌کنم در حال حاضر تا کار مارجان به نتیجه نرسد، حوصله کار دیگری ندارم.


   پنجشنبه ظهر آخرین بسته بادمجان کبابی داخل فریزر را تبدیل به میرزاقاسمی کردم. همان شب از منزل پدرشوهرم که می‌آمدیم سر راه ده کیلو بادمجان گرفتیم. دیروز همه‌شان را کباب کردم. کمی هم پیازداغ درست کردم تا یخچال بدون پیازداغ نماند. ایکاش نوشتن هم به راحتی همین پیازداغ درست کردن بود. فقط یک ساعت وقت گرفت.


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۱ مرداد ۹۵ ، ۰۰:۰۱
طاهره مشایخ

خون‌مردگی: برنده جایزه ادبی پروین اعتصامی

دوشنبه, ۲۵ مرداد ۱۳۹۵، ۰۶:۵۸ ب.ظ


  از کتابهایی که تازگی خواندم کتاب خون‌مردگی نوشته خانم الهام فلاح است. الهام فلاح را با "کشور چهاردهم" می‌شناسم. کشور چهاردهمش عالی بود. برای من که ساکن گیلان هستم و عاشق فرهنگ گیلکی این کتاب معرکه بود. بعد رفتم سراغ "زمستان با طعم آلبالو". این کتاب آن طوری که می‌خواستم و انتظار داشتم جذبم نکرد. شاید موضوعش از دلمشغولی‌های من نبوده!

بعد از آن نوبت خون‌مردگی رسید. کتاب راحتی نبود. چند صفحه‌ای خواندم و گذاشتم کنار. نثر کتاب نیاز به آرامش داشت؛ که آن زمان در من تنها چیزی که نبود همین آرامشِ خوانش متن‌های سنگین بود.

چند هفته پیش بالاخره بختش باز شد. این بار با همت عالی! باید تمامش می‌کردم! کتاب را دست گرفتم، اما سعی کردم آرام بخوانم، نه با شتاب. دوست داشتم لذت کشف و خوانش کتاب در روح و جانم بیشتر بماند. آهسته و پیوسته، چیزی بین حرکات لاک پشتی و خرگوشی!

داستان با نامه شروع می‌شود و تقریبا صحنه‌های آخر داستان هم با چند نامه‌ی دیگر به پایان می‌رسد. برای نسل من که با جنگ بزرگ شدیم، این کتاب نوستالوژی خوبی دارد. بسیاری از خاطرات جنگ و دفاع در خواننده زنده می‌شود: خون‌مردگی جنگ دارد، آژیر قرمز و پناهگاه دارد، جنگ‌زدگی و بازار جنگ‌زده‌ها دارد. بی‌نفتی و اعلام کوپن‌های شکر و روغن و قطعی برق‌های زمان جنگ هم از دیگر مولفه‌های یادآور جنگ هشت ساله ماست.

شروع داستان با عبارت عربی است: "یا ابن اخی عامر". بعد بمب و موشک و پالایشگاه کویت و ابوظهیر و ام‌ریحان و عشیره و ... . همین چند کلمه کافی است تا بفهمیم با داستانی از جنوب و قوم عرب طرف هستیم. داستانی که جنگ و خونریزی و مرگ دارد با چاشنی آوار و دربه‌دری و جنگ‌زدگی.

نامه را دختری به نام ابتسام می‌خواند. مونس ام‌ریحان.

"ابتسام نگران و دستپاچه کاغذ را تا کرد و چپاند توی پاکت."(دومین صفحه کتاب) همین جمله کافیست تا نگرانی و دستپاچگی که از نامه به خواننده منتقل شده مضاعف شود و با ابتسام همدردی کند. و جالب است که خواننده تا آخر داستان همراه ابتسام است و با او همزادپنداری می‌کند. داستان از تعلیق و کشمکش منطقی و در عین حال احساسی خوبی برخوردار است. خواننده تا آخر داستان نمی‌داند چه بر سر عامر آمده؟ زنده است، مرده است، اسیر شده، شهید شده؟

 داستان شخصیت‌های محوری دیگری هم دارد. شخصیت‌هایی تقریبا قربانی: ام‌ریحان، برهان و عامر.


  خانم فلاح داستانش را چنین تعریف می‌کند: داستان راجع به دختر جوانی است که در زمان جنگ از خرمشهر به همراه اهالی محل زندگی‌اش به شهرک جنگ‌زده‌ها کوچ می‌کند. در آن‌جا با پسری که با جنگ مخالف است رابطه عاطفی برقرار می‌کند. در ادامه داستان پسر به خاطر به دست آوردن ارثیه به خوزستان بازمی‌گردد و اتفاقی اسیر می‌شود. دختر سال‌ها منتظر او می‌ماند اما سال‌ها بعد، از شهادتش مطمئن می‌شود و ازدواج می‌کند. پس از حمله آمریکا به عراق دختر به عراق می‌رود و از زنده بودن پسر مورد علاقه‌اش مطلع می‌شود. بعد از آن داستان به ماجرای اسیر شدن پسر، برملا شدن دلیل بازنگشتن او و... می‌پردازد.


   نویسنده هم از جنگ می‌گوید و هم از تاثیرات خانمان‌سوز جنگ، بر خانواده‌ها و جوامع. شروع داستان با گرمای طاقت‌فرسای تیر ماه 1367 و قبول قطع‌نامه و پایان رسمی جنگ تحمیلی است. بعد با موضوع اسارت و تبادل اسرا مواجه می‌شویم. در انتهای داستان دوباره موضوع عراق مطرح می‌شود، البته این بار نه به عنوان متجاوز، بلکه به عنوان جامعه جنگ‌زده و مورد تجاوزِ آمریکایی‌ها و نهایتا شاهد خروج نیروهای آمریکایی از کشور عراق هستیم.


  شخصیت‌های داستان تقریبا پویا هستند و دچار تحولات زیادی شده‌اند. اگرچه تحول ابتسام از لحاظ احساسی ایستا است. او از ابتدای داستان عاشق عامر است و تا زمانی که عامر را زنده در عراق می‌بیند عشقش زنده و پایدار می‌ماند. هیچ وقت مرگ او را باور نمی‌کند. عشقش به عامر باعث بیماری او می‌شود. به طوری که از یک سوم انتهایی داستان شاهد نوعی روان پریشی او هستیم. برهان نگران است ابتسام قرصش را فراموش نکند.

   برهان که در مقطعی حرف از مبارزه و دفاع می‌زده، در حوادث بعد از جنگ خود را در امواج پرتلاطم جامعه رها می‌کند و همراه با تحولات جامعه پیش می‌رود. در ابتدای داستان، از عامر که مخالف جنگ بود، عاقل‌تر و آدم‌تر بوده، اما بعد از جنگ او هم مثل خیلی‌ها بار خود را می‌بندد، به حدی که کراواتی می‌شود و دختر نوجوانش را برای ادامه تحصیل و زندگی به خارج می‌فرستد. برهان می‌تواند نماینده بسیاری از افراد متاثر از جنگ باشد که در زمان جنگ همراه با جنگ بودند و در حوادث بعد از جنگ هم با تحولات و مصرف‌گرایی هم‌نوای غرب‌زده‌ها شده‌اند. نویسنده از شخصیت‌ها تصویر سیاه یا سفید نمی‌سازد. شخصیت‌ها تقریبا سیاه و سفید و خاکستری‌اند. نه آنچنان منفی و نه آنچنان مثبت.


    خانم فلاح در جشن جایزه ادبی پروین اعتصامی می‌گوید: من خودم جنگ را از نزدیک حس کردم. وقتی جنگ جریان داشت من از نزدیک آن را حس کردم. البته سن زیادی نداشتم اما حسش کردم. عموی من در آن سالها در زمره رزمندگانی بود که در روزهای آخر جنگ به اسارت نیروهای بعثی درآمد و هیچ وقت نه بازگشت و نه سرنوشتش مشخص شد.

جنگ با این تصویرها برای من دغدغه‌ شد و دلیلی برای داستان نوشتن. اما اگر سوال کنید که چقدر از داستانی که نوشتم واقعی است؛ می‌گویم هیچی. همه داستان بر اساس تخیل و البته بر اساس تحقیق من شکل گرفته و سعی کردم در آن بیشتر از هر چیز حس و حال یک فرد چشم انتظار اسیر را به نمایش بکشم. البته اتفاقات تاریخی و تجربه زیستی خودم به نگارش کتاب کمک کرد. من در آن زمان کوچک بودم اما پدرم درگیر اسارت برادرش بود؛ به همین سبب اتفاقات برایم ملموس است. همچنین کودکی‌ام در مدرسه‌ای گذشت که به جنگ‌زده‌ها اختصاص داده شده بود. همه این مسائل کمک کرد تا کار را واقعی‌تر و باورپذیرتر دربیاورم. اما داستان اصلی و گره داستان زاییده تخیلم است.


    رمان خون‌مردگی را می‌توان یک رمان بومی نامید. چرا که ادبیات بومی و لهجه و زبان جنوب در این رمان بسیار مشهود است. نویسنده بخش مهمی از کودکیش را در جنوب سپری کرده، و تقریبا به ادبیات بومی و اصطلاحات و لهجه عربی آشنایی نسبی دارد. در برخی جاها هم برای درک خواننده از زیرنویس استفاده کرده است.

   

    در صفحات آخر داستان(191)، دیالوگ مهمی بین ابتسام و خواهرش، ناجیه، ردوبدل می‌شود که بسیار قابل تامل است.

ناجیه برگشت و رخ به رخ ابتسام پرسید «تو هم مظلوم او جنگی؟»

ابتسام بی‌درنگ پرسید: «نیستُم؟»

ناجیه گفت: «نیستی. نه تو که ای جنگ بد یا خوب سرنوشتتِ گردوند سمت برهان و زندگی بی‌عیب و نقصی که تو او قصر بالای تهران برات ساخته، نه برای یومّا که بعد آمدن بوشهر دوباره اولاددار شد، نه برای بابا که از معلمی تو گاوومیش آباد رسید به صاحب اختیاری کل بچه‌های شهرک جنگ‌زده‌ها، از دختر و پسر»

 

   عنوان خون‌مردگی می‌تواند حوادث و تلخی‌های پس از جنگ را تداعی کند. خون‌مردگی، جایش می‌ماند، گاهی درد هم دارد. خون‌مردگی معمولا تا اخر عمر با شخص همراه است.

   در مجموع می‌توان گفت رمان خون‌مردگی اثری آبرومند است که لیاقت برگزیده شدن در جایزه ادبی پروین اعتصامی را داشته است. اگرچه به شخصه با توجه به شخصیت ابتدایی برهان در قصه، با مهاجرت دخترش به خارج دچار شگفتی و بهت‌زدگی شدم و همینطور نامه‌های انتهای داستان هم برایم گیج کننده بود. با این حال گیجی و حیرانی من چیزی از ارزش‌های داستان کم نمی‌کند.


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ مرداد ۹۵ ، ۱۸:۵۸
طاهره مشایخ

داستان یک زن: بستنی

دوشنبه, ۱۱ مرداد ۱۳۹۵، ۱۲:۱۶ ب.ظ


      زن: دلم گرفته. بریم یه دور بزنیم، یه بستنی هم بخوریم.

      مرد: بستنی‌های فریزر تموم شد مگه؟

 

   زن بعد از این مکالمه دیگر دیده نشد. مثل بستنی آب شد از غصّه.


۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ مرداد ۹۵ ، ۱۲:۱۶
طاهره مشایخ

داستان یک زن

يكشنبه, ۱۰ مرداد ۱۳۹۵، ۱۱:۰۶ ق.ظ


    بعضی آدمها آنقدر از بیرون سرپا و قرص هستند که کسی متوجه نیست که از درون چقدر آشفته و بی‌بنیه است. حواسمون به درون آدم‌ها هم باشد. فکر نکنیم این آدمِ قرصِ محکم که همواره به زندگی لبخند می‌زند همیشه همین است. این آدم هم آدمیزاد است دیگر. ممکن است جایی بِبُرد. موتور بسوزاند.


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ مرداد ۹۵ ، ۱۱:۰۶
طاهره مشایخ

گوهری به استواری رُنج!

يكشنبه, ۳ مرداد ۱۳۹۵، ۰۶:۲۶ ب.ظ


   این یک نقد ادبی حرفه‌ای نیست. شما با یک نقد دلی-ادراکی روبرو هستید.


   کتاب رُنج، نوشته محمد محمودی نورآیادی را دو روزه خواندم. از آن کتاب‌هایی که وقتی دست می‌گیری برای خواندن ادامه داستان اشتیاق داری. چند وقت قبل که عنوان کتاب را جایی دیده بودم، فکر می‌کردم اسمش «رَنج» است، یاد رنج و درد و غصه افتادم. هفته گذشته که کتاب را خریدم، متوجه شدم که «رُنج» است. کنجکاو شدم معنی‌اش را بدانم. به اینترنت مراجعه نکردم. چون من آدمِ کشف کردن هستم. دوست ندارم در مورد کتابی که می‌خوانم خیلی پیش داوری داشته باشم. چرا لذت کشف را از خودم بگیرم؟ پس صبر می‌کنم تا لابه‌لای حوادث داستان معنای «رُنج» کشف شود! و من خیلی راحت کشف کردم و لذت کشف را تجربه کردم!

   در همان صفحات ابتدایی دریافتم رُنج یکی از کوه‌های بلند استان فارس است که راوی ارادت خاصی به آن دارد.

  داستان از نوع «من روایتی» است. یعنی بازگویی و نقل داستان از طریق «من» انجام می‌شود. استفاده از «من» و زمان «حال» باعث شده خواننده خودش را در داستان حس کند.

  داستان بومی و جنگی است. اما غریب نیست. خواننده هنگام خواندن احساس غریبگی نمی‌کند. بخش ابتدایی کتاب زندگی عشایری و چوپانی را به تصویر می‌کشد. باز هم غریب و ناآشنا نیست. خواننده از توصیفات لذت می‌برد. حتی گاهی با راوی که خودش شخصیت اصلی داستان است همزادپنداری می‌کند.

   گوهر، زن راوی، نقش کمی دارد. اما همان نقش در جای خود بسیار خاص است و منِ خواننده را با خودش همراه می‌کند. با گوهر همزادپنداری کردم. این کتاب مرا یاد فیلم خون‌بس انداخت. فیلمی که سالها پیش دیدم و بسیار متاثر شدم. گوهر نمونه‌ی یک زن عشایری و روستایی است. یک زن سنتی. اصلا یک زن ایرانی. زنی که قربانی رسم و رسوم کهنه عشایری شده است. خون‌بس.

  در ابتدای داستان از نحوه‌ی برخورد منصور با زنش دچار شگفتی و حیرت می‌شویم. چه روابط سرد و خشنی! انگار که راوی در مورد دشمن خونی‌ش حرف می‌زند. در صفحه 21 می‌خوانیم: «لبه سینی را می‌گیرم و پرت می‌کنم بیرون» منصور سینی غذایی که زنش برایش آماده کرده از سیاه چادر به بیرون پرت می‌کند!

   در جای جای قصه، هر جا اسم گوهر می‌آید، منصور تنفرش را نشان می‌دهد. صفحه 160 اوج این تنفراست: «گاهی اگر یک لگد نمی‌زدم به کمرش، از جا تکان نمی‌خورد...» اینجای داستان دوست داشتم منصور را خفه کنم.

  «رُنج» کتابی دفاع مقدسی است. اما نه از آن کتابهای شعاری. شخصیت‌های این کتاب بیشتر خاکستری هستند تا سیاه یا سفید. رزمنده‌ها زیادی مقدس و پاک نیستند. هر کدام ویژگی ذاتی خودشان را دارند. البته خوب محیط جنگ و جبهه بر رفتار و اخلاقشان بی‌تاثیر نبوده، اما فرشته نیستند. انسان‌ند. انسانهایی که اشتباه می‌کنند. بدوبیراه می‌گویند، گاهی به هم زور می‌گویند، الکی و ریاکارانه فداکاری نمی‌کنند.

  منصور، راوی داستان، با یک دنیا کینه و نفرت دنبال قاتل پدرش تا جبهه کشانده شده. حتی جو خاص جبهه و فداکاری و دفاع هم از کینه منصور کم نمی‌کند. چون منصور از تبار عشایر است. از تبار قومی که به نزاع‌های قومی شهرت دارند. قومی که معتقد به خون‌بس و خون در برابر خون هستند. چنین شخصیتی نمی‌تواند خیلی زود تغییر موضع دهد و کینه‌اش یک شبه و یک هفته‌ای محو شود. حتی بارها تاکید می‌کند که از زخم زبان اهالی قوم هم در آزار است.

  صحنه کشتن پدرش توسط پرویز بارها در داستان تکرار می‌شود. اما به ضرورت و البته ملال‌آور نیست. و حتی به پیشبرد داستان هم کمک می کند.

  به عنوان زبانشناس از کتابهای بومی لذت میبرم. دیدن اصطلاحات بومی و قومی و آشنایی با سبک زندگی اقوام هم در این کتاب مشهود است.

   از فوائد خواندن این کتاب علاوه بر لذت خواندن یک کتاب جذاب، آشنایی با برخی از مکان‌های جنگی مثل جزیره مجنون و قوانین زمان جنگ است. وقتی منصور دچار تصادف قایق می‌شود باید محاکمه شود و تحت الحفظ به دادگاه نظامی معرفی می‌شود. می‌فهمیم که جنگ هم حساب و کتاب دارد. روزانه صدها نفر در جنگ‌ها کشته می‌شوند، اما اگر کسی در حادثه‌ای در منطقه جنگی کشته شود نیاز به دادگاه نظامی می‌باشد.

  قسمتهایی از داستان که ناراحتم می‌کرد مربوط به بددهنی‌ها و رفتار راوی داستان است. شخصیت منصور به اقتضای شرایط روحی و شاید تربیتی حتی به دایی خودش، مشهدی علی‌جان که اتفاقا بزرگ قوم‌شان هست هم بی‌احترامی می‌کند. شخصیت منصور درس را رها کرده، حالا به دنبال قاتل پدرش تا دل جنگ رفته، مرتب سیگار می‌کشد و مدام به پرویز ناسزا می‌گوید.

  

   در این داستان گوهر مثل «رُنج» استوار است و با صبر و شکیبایی زنانه‌ش توانست «رُنج» دیگری هم به دنیا بیاورد.


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ مرداد ۹۵ ، ۱۸:۲۶
طاهره مشایخ