گزارش یک زبانشناس

هر آنچه مربوط به زندگی است

گزارش یک زبانشناس

هر آنچه مربوط به زندگی است

گزارش یک زبانشناس
پیوندهای روزانه

۱۴ مطلب در آبان ۱۳۹۴ ثبت شده است

درس زندگی: صبر

شنبه, ۳۰ آبان ۱۳۹۴، ۱۲:۴۵ ب.ظ


    این روزها به نتیجه‌ی خیلی خوبی رسیدم. بعد از بیست و یک سال زندگی زیر یک سقف دارم نتیجه صبر و شکیبایی‌م را می‌بینم. تکلیف صبر در زندگیم مشخص شد. سالها کاشتم و اکنون دارم درو می‌کنم. محصول لذتبخشی است. من و همسرم، هر دو بسیار تلاش کردیم. حالا در کنار هم چفت شدیم. ناسوری‌ها را تحمل کردیم و رنج‌مان تبدیل به گنج شد. گنج ارزشمندِ عشق معنوی، عشق حقیقی...

    اینها افسانه نیست، فقط توی کتابها نیست. گاهی به اطرافمان نگاه کنیم. حتما نمونه‌های واقعیش را می‌یابیم. حتما در خودمان هم هست. بگرد و آن مروارید صبر را در صدفِ خودت بیاب و به کارش بگیر. خیلی کارساز است.

 

    همه ما آزمون و خطا زیاد داشتیم. بارها تجدید شدیم، گاهی مشروط و گاهی رفوزه. اما باید بمانیم. نباید صحنه را خالی کنیم. باید ماند و اصلاح شد و اصلاح کرد. گاهی باید بسوزیم و بسازیم.

    سرگذشت شمع را به خاطر بیاورید.

    یا همین پیله‌های ابریشم: سرانجام پیله و کرم ابریشم می‌شود پارچه ابریشمی زیبا یا نخ ابریشمِ گره خورده بر تابلو فرش ابریشمیِ بسیار زیبا بر دیوار خانه‌مان؛ هر بار نگاه کنیم و یاد صبر بیفتیم.

    در شرایط ناسور زندگی، کنار هم باشیم. به حرف‌های هم گوشِ دل دهیم.

 

   صبر پیشه کنیم. فکر می‌کنم باید گفت: ز گهواره تا گور صبر پیشه کن!

 

اگر با هر مشکل و ناسوری، میدان را خالی کنیم و قصد عقب‌نشینی داشته باشیم، پس تکلیف صبر چه می‌شود؟

در آن صورت باید صبر را از فرهنگ انسانیت و فرهنگ شیعه و فرهنگ واژگان حذف کرد.

 

اَلصَّبرُ اَن یَحتَمِلَ الرَّجُلُ ما یَنوبُهُ و َیَکظِمَ ما یُغضِبُهُ؛

 

صبر آن است که انسان گرفتارى و مصیبتى را که به او مى رسد تحمل کند و خشم خود را فرو خورد.


۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ آبان ۹۴ ، ۱۲:۴۵
طاهره مشایخ

نویسنده‌ی بی‌رحم

چهارشنبه, ۲۷ آبان ۱۳۹۴، ۰۸:۱۸ ق.ظ


   روز سه شنبه 26 آبان تمام صبح را خرج واژه‌های سلطان بانو کردم، پیرزن داستانم. پیرزن درد کشیده. تمام سعیم این بود که درد و رنج مادرانه‌اش را چنان سوزناک بنویسم که دل خواننده با خواندنش ریش شود و خون گریه کند!

   من چه بی‌رحم شده بودم. قهوه می‌نوشیدم و طعم شکلات تلخ را زیر زبانم مزه مزه می‌کردم. از خودم بدم آمد. مادر باشم و این طور بی‌رحمانه از درد فراق فرزند بنویسم.

   دل خودم ریش شد. با واژه‌ها گریه می‌کردم. اشک‌هایم روی کیبورد می‌ریخت و واژه‌هایم روی صفحه مانیتور حک می‌شد.

   

   درست چند ساعت بعد خبر درگذشت دختر جوانِ همنام دخترم را شنیدم. وا رفتم. من خودم داغدار پیرزن قصه‌ام بودم. من خودم پر از درد و غم بودم. حالا هم درگذشت دختری همنام دخترم. حس می‌کردم دیگر توان صدا کردن نام دخترم را نداشته باشم. دیگر نمی‌توانم بگویم: غزاله.

مادری داغدار شده و غزاله‌اش پر کشیده ...

   تمام شب را با این کابوس گذراندم: امشب اولین شبی است که خانواده‌ی خضردوست بدون غزاله گذراندند. حتما بستر دردش هنوز پهن است. حتما داروها و پرونده‌های پزشکیش هنوز کنار تختش هست. حتما غزاله عروسک‌هایی از دوران کودکیش برای خانواده به یادگار گذاشته. چهره مادر و خواهر و پدرش مدام جلوی چشمم بود.

   صبحی که تمام شبش با کابوس گذشت آغاز شد. اولین جمله در ذهنم حک شد: اولین صبحی که غزاله‌ی خانه‌شان پر کشیده.

صبح که داشتم دخترم را صدا می‌زدم داغم تازه می‌شد، کابوسم رنگ تازه می‌گرفت، تنم یخ می‌شد: غزاله پاشو مامان. صبح شده. غزاله جان. غزالِ من. غزی خانم. غزغز....

   لباس مدرسه پوشید. قدبلند و رعنا جلوی رویم رژه می‌رفت. در آغوشش گرفتم. غزاله‌ی من... غزال خانه‌ی ما...

خدا به خانواده داغدار خضردوست صبر جمیل عطا کند. داغ فرزند سخت است.

برای حال بد منم دعا کنید.


۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ آبان ۹۴ ، ۰۸:۱۸
طاهره مشایخ

مرگ انسانیت

سه شنبه, ۲۶ آبان ۱۳۹۴، ۱۰:۳۲ ب.ظ


    خواستم از مرگ انسان بنویسم، خواستم از مرگ دختری همنام دخترم بگویم، خواستم از جمله‌ای بنویسم که مدام توی گوشم زنگ می‌زند: "دخترم را که همنام دخترت هست خیلی دعا کن. غزاله‌ی ما به دعای شما خیلی نیاز دارد."


    خواستم از مرگ یک انسان بنویسم. اما بهتر است از مرگ انسانیت بنویسم.


   امروز دو ساعت قبل از کلاس، همسرم خبر داد که دختر مهندس خضردوست به رحمت خدا رفت. می‌دانستم حالش خوب نیست، می‌دانستم توی کما رفته، اما خبر هولناک بود. یاد جمله پدرش افتادم. یاد همنامی او با دخترم افتادم. یاد خواهر مرحومه، یاد پدر و مادرش افتادم. یاد این که پنج سال با هم همسایه بودیم. تمام غصه‌های عالم هوار شد روی دلم. های های گریه کردم. دوست داشتم تشییع جنازه بروم. اما کلاس داشتم. همسرم مرا رساند دانشگاه و خودش رفت تشییع جنازه. توی ماشین گریه می‌کردم. توی اتاق استادان صدای مداحی می‌آمد، مداحی بومی سوزناک. کسی نبود و بغض من هم ترکید.

    سر کلاس طبق معمول، دانشجویان سروصدا می‌کردند و نظم کلاس را به هم می‌زدند. حس می‌کردم بغض توی گلویم هر لحظه ممکن است بترکد و من توی کلاس بزنم زیر گریه. تصمیم گرفتم جریان را برای بچه‌ها بگویم. بعد از کلی تذکر، از آنها خواستم امروز با من همکاری کنند و رعایت حال مرا بکنند. برایشان گفتم که امروز حال روحی خوبی ندارم و داغ عزیزی بر دلم هست. تعدادی خندیدند. مسخره بازی‌های عجیب غریب... برایم سنگین بود که من دارم از مرگ یک انسان حرف می‌زنم و بعضی انگارنه انگار. چند نفری تذکر دادند که موضوع را جدی بگیرند و در مورد مرگ شوخی نکنند. اما خنده‌ها ادامه داشت.

    یک معلم یا مدرس از دانشجویانش می‌خواهد رعایت حالش را بکنند و سروصدا نکنند و فقط حواسشان به درس باشد و تعدادی موضوع را به تمسخر می‌گیرند...

    همان لحظه، چند نفری شروع به خندیدن و مسخره بازی درآوردند و گفتند می‌خواهند مرا شاد کنند!!!

حداقل می‌توانستند نخندند و موضوع را در ظاهر جدی بگیرند. کم کم حس کردم مشکل فقط مرگ انسان نیست، بلکه مرگ انسانیت است. مرگ همدردی و همدلی است، مرگ نوعدوستی است، مرگ ارتباط است.


    انسانم آرزوست...

 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ آبان ۹۴ ، ۲۲:۳۲
طاهره مشایخ

کتاب زنان دات آی‌تی صوتی می‌شود؟

دوشنبه, ۲۵ آبان ۱۳۹۴، ۰۸:۲۹ ب.ظ

   چند ماه پیش به طور اتفاقی به مطلبی در مورد کتاب زنان دات آی‌تی برخوردم: کتابخانه‌ی فاطمه زهرای شهرداری اصفهان تصمیم به صوتی کردن کتاب دارد.

    

    در واقع نابینایان عزیز در مورد کتاب شنیده بودند و از مسوول کتابخانه تقاضای صوتی کردن کتاب را داشتند.


    ظاهرا کتاب زنان دات آی‌تی چشم نابینایان عزیز را بیشتر از چشم بینایان گرامی گرفته است:)



۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ آبان ۹۴ ، ۲۰:۲۹
طاهره مشایخ

مامانجان قند داشت:(

شنبه, ۲۳ آبان ۱۳۹۴، ۰۶:۳۶ ب.ظ


    امروز روز جهانی دیابت یا همان قند خودمان است.

    بخش مهمی از نوجوانی من صرف فهمیدن این جمله شده است: فلانی قند داره!

    یعنی چی؟ قند داره؟ قندِ چی؟ توی مهمانی‌ها یکی از بحث‌های داغ بود: چی خوبه برا قند؟

 

    در ذهن من، مادر پدرم که مامانجان صدایش می‌زدیم اولین قربانی این بیماری بود. مامانجان خیلی پرهیز غذایی داشت: برنج نمی‌خورد، شیرینی و قند و بستنی و خلاصه خیلی از چیزهای خوشمزه‌ی دنیا را نباید می‌خورد. یعنی اگر می‌خورد قندش بالا و پایین می‌رفت. بعدا فهمیدم که اعصاب و ناراحتی هم نقش مهمی در میزان قند شخص دارد. مامانجان خدابیامرز، هر ماه می‌رفت آزمایش: یک بار ناشتا قبل از صبحانه و یک بار بعد از صبحانه. باید روزی چند بار انسولین می‌زد. انسولین زدنش پروژه‌ای بود برای خودش. ما بچه‌ها برایمان جالب بود. طفلی توی مهمانی‌ها بی‌سروصدا می‌رفت یک گوشه‌ای تا انسولینش را بزند، اما بچه‌ها تا متوجه می‌شدند دورش جمع می‌شدند. گاهی که قندش نامیزان می‌شد از حال می‌رفت. برای همین هم همیشه کاکائو و پسته خام همراهش داشت تا حالش جا بیاید. چند بار توی خیابان ضعف کرده بود و دیگران به دادش رسیده بودند. البته مامانجان خیلی مراقبت می‌کرد. خیلی مراقب غذا خوردنش بود. با همین بیماری و پرهیز غذایی بارها با کاروان مشهد و سوریه و کربلا و مکه رفت.


    دیگر توی خانه‌ی همه‌ی عروسهایش کنار قندان، یک ظرف کشمش هم توی سینی چای گذاشته می‌شد. یک شیشه انسولین هم داخل یخچال همه عروس‌ها بود. همه‌ی عروس‌ها رژیم غذایی مامانجان را می‌دانستند. غذایش معمولا بی‌برنج بود و نان و نمک هم کم می‌خورد.

    کم کم متوجه شدم که نام شیک بیماری قند، دیابت است. به مرور این جمله را هم زیاد می‌شنیدم: قند بیماری خیلی موذی است. یعنی چی؟ موذی؟

    شنیدم که یکی از بیماری قند کور شد! دیگری کلیه‌هایش از کار افتاد. پاهای یکی را هم قطع کردند!

    فهمیدم خیلی از اقوام پدرم بیماری قند دارند. پس بیماری دیابت ارثی است! چه ارثیه وحشتناکی!


    برای من بیماری دیابت حکم سرطان را دارد. چون تقریبا از ده سالگی با اضطرابش بزرگ شده‌ام. مرتب شنیدم که فلانی قند داره! قند از پا درش آورد! همیشه هم در گوش ما خوانده‌اند که از میان نوه‌های مامانجان حتما چند نفری این ارث را تحویل می‌گیرند!!!

 

    نکته مهم: نوجوانی و جوانی، همیشه از اینکه دیابت بگیرم و از خوردن شیرینی و بستنی و بعضی میوه‌ها و برنج منع بشوم هراس داشتم. نمی‌دانستم که دچار وضعیت افزایش وزن و تناسب اندام می‌شوم و همیشه در حال رژیم و پرهیز غذایی می‌شوم و از خیلی چیزها خودم را منع می‌کنم!!!

الان به این نتیجه رسیدم که سبک زندگی و نوع تغذیه نقش مهمی در پیشگیری دیابت دارد.



۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ آبان ۹۴ ، ۱۸:۳۶
طاهره مشایخ

آلن دوباتن

جمعه, ۲۲ آبان ۱۳۹۴، ۰۶:۴۲ ب.ظ


آلن دوباتن

اخیرا با نویسنده‌ای آشنا شدم که سبک خاصی در نوشتن دارد. گویا دارد با مخاطبش چهره به چهره صحبت می‌کند. مسایل و موضوعات را با روش خاصی بیان می‌کند. روش خاصش هم همان ساده‌گویی است. این نویسنده نگاه ویژه و تازه‌ای به مسایل اطرافش دارد. در واقع او در مورد چیزهای ساده‌ی زندگیِ روزمره می‌نویسد.

سبکش را دوست دارم. به نظرم نمونه‌ی ایرانی و وطنی چنین نویسنده‌ای جناب آقای دکتر سید مجید حسینی هستند.

 

    زندگی‌نامه: اَلَن دو باتن ‏ یک نویسنده، و کارآفرین سوییسی است. کتابهای او موضوعات مختلفی را به شیوه‌ای فلسفی با تاکید بر ارتباط آن با زندگی روزمره بررسی می‌کنند .در سال ۲۰۰۸ او یکی از اعضای هیات موسس یک سازمان جدید آموزشی با نام "مدرسه زندگی" بود. او با همسر و دو پسرش در لندن زندگی می‌کند. او دکترای فلسفه را در دانشگاه هاروارد آغاز کرد، ولی برای نوشتن کتاب برای عامه آن را نیمه‌کاره رها کرد.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ آبان ۹۴ ، ۱۸:۴۲
طاهره مشایخ

داستان یک زن: گذشته

پنجشنبه, ۲۱ آبان ۱۳۹۴، ۰۷:۴۳ ق.ظ


   داستان یک زن، داستانِ زنی است که با گذشته‌اش زندگی می‌کند. گذشته‌ای که هر روز در گوشش زنگ می‌زند. و مثل مار زنگی هر روز نیشش می‌زند.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ آبان ۹۴ ، ۰۷:۴۳
طاهره مشایخ

چقدر زود دیر می‌شود

سه شنبه, ۱۹ آبان ۱۳۹۴، ۰۹:۴۰ ب.ظ


  برایم داشت تعریف می‌کرد که به هنگام مرگِ مادرش حضور داشته. علائم حیاتی نشان می‌دهد که مادرش آخرین لحظات را می‌گذراند.

با بغض ادامه داد:

   سریع شهادتین را به او تلقین کردم. کلمه توحید را به او تلقین کردم: لا اله الا الله، الله اکبر

پاهایش را صاف و جفت کردم. دهانش را بستم. دستهایش را صاف کردم. با دستانم پلکهایش را آرام بستم. انگار چشمانش به جهان دیگر باز شد.

 

با خودم فکر کردم ایکاش ما هم در زمان وداع از این جهان، کسی کنارمان باشد.

 

در جایی خواندم:

هر گاه بر بالین کسی که در حال جان دادن است حاضر شدی او را به شهادت به توحید و رسالت پیامبر اسلام تلقین ده.

 

فرشته مرگ هر روز پنج بار در اوقات نماز با مردم مصافحه می کند و به ملاقات آنان می آید. هر یک از آنها که نسبت به نماز در وقت خود مراقبت کند، او خود کلمه «شهادتین» را تلقین او می کند و شیطان را از حریم او دور می سازد.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ آبان ۹۴ ، ۲۱:۴۰
طاهره مشایخ

باران، مارجان، کدو تنبل

دوشنبه, ۱۸ آبان ۱۳۹۴، ۰۵:۳۲ ب.ظ

     دوشنبه 18 آبان، هوای پاییزی، باران پاییزی و زندگی هم پاییزی است.


    کدوی تنبلی داشتم که قسمت شد ضیافتِ بارانِ پاییزی‌مان را تکمیل کند. کدو را روی تخته گوشت گذاشتم و خردش کردم. یاد مارجان افتادم. مارجان هم مثل هر گیله زن در هوای پاییزی بساط کدوی پخته راه می‌اندازد، تخمه‌هایش را تمیز می‌کند، کنار بخاری خشک می‌کند و شب‌چره خوشمزه‌ای برای شبهای پاییز و زمستانِ بچه‌ها و شوهرش آماده می‌کند.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ آبان ۹۴ ، ۱۷:۳۲
طاهره مشایخ

این روزها

دوشنبه, ۱۸ آبان ۱۳۹۴، ۰۷:۱۶ ق.ظ


شاید بعدها(ان‌شاءالله تا قبل از نوروز) وقتی مارجان، کتاب شد و توی دستانم گرفتمش و سطر سطرش را خواندم، باورم نشود که مارجان را در چه حالی ویرایش کردم...


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ آبان ۹۴ ، ۰۷:۱۶
طاهره مشایخ