خاطرات شهر کتاب
#خاطره
هیچ وقت فکر نمیکردم در یک روز پر از بیحوصلگی گرفتار یک آدم عجیب غریب شوم. گاهی آدم حوصله خودش را هم ندارد. چه برسد به پرت و پلاهای یک نفر غریبه که معلوم نیست از کجا پیدایش شده و سر راه آدم قرار گرفته. آن هم در شهر کتاب که نیاز به سکوت و آرامش دارم تا راحتتر بتوانم کتابها را تورق کنم. اما انگار خدا میخواست روز من را طور دیگری بسازد. شخص خاصی را سر راهم قرار داده بود تا نگاه تازهای پیدا کنم. این آدم خاص لابهلای قفسههای کتاب راه میرفت و برای خودش بیخیال و بلند بلند فکر میکرد: چقدر کتاب. کی وقت میکنه این همه کتاب بخونه؟ کی وقت کرده این همه کتاب بنویسه؟
سعی کردم به روی خودم نیاورم. اما او بیخیال نمیشد. صدایش را بالاتر میبرد. انگار میخواست جلب توجه کند.
در حال جستجوی قفسههای مختلف بودم که متوجه شدم پا به پای من در حرکت است. هر کتابی را که من برمیدارم او نیز بلافاصله بعد از من برمیدارد و لب و لوچهاش را کج و معوج میکند. عناوین را بلند میخواند و مسخره میکرد: چشمهایش! چه مسخره! چشمهای کی؟ وداع با اسلحه! پ ن پ، با اسلحه آشتی کنیم بزنیم همدیگرو بکشیم. من چراغها را خاموش میکنم! خوب خاموش کن. این که دیگه گفتن نداره. هرگز نشه فراموش، لامپ اضافه خاموش.
نتوانستم خندهام را کنترل کنم. دیدم مسوول غرفه هم حال مرا دارد. هر دو زل زده بودیم به زن. مسوول غرفه دستش را به نشانه اینکه زن عقلش تعطیل است به سرش زد. خوبِ خوب نگاهش کردم. ظاهرش جوری نبود که بتوان برچسب دیوانگی یا مجنونی بهش زد. زن مسنی بود با سرووضع معمولی که شاید در مسیر بازگشت از پارک سر خیابان سر از شهر کتاب درآورده بود. درست است که اولش حرصم گرفته بود، اما کم کم حرکاتش برایم جالب شد.
دیگر منتظر من نبود تا کتابهایی که من نگاه میکنم را از قفسه بیرون بیاورد. خودکفا شده بود و تند تند عنوان کتابها را میخواند: مرگ دستفروش! طفلکِ دستفروش! هر چه درد و مرضه برا بدبخت بیچارههاس. من پیش از تو، تو پیش از من، اینا دیگه چیه! مسخره بازی. جوجو هم شد اسم!
بعد از مدتی متوجه شدم خودم تا به حال از این منظر به عناوین کتابها نگاه نکرده بودم. خیلی هم بیراه نمیگفت. تصمیم گرفتم باب صحبت را با او باز کنم. حتما برای خودش حرفهای جالبی دارد. اما هر چه گشتم نیافتمش. انگار آب شده و رفته بود زیر زمین. من ماندم و یک حال خوشِ مجنونی و یک عالمه عناوین خندهدار کتابهای داخل قفسه. کتابی کوچک با جلد مشکی را از داخل قفسه بیرون کشیدم. سنگ سلام! یعنی چی؟ مگه به سنگ هم سلام میکنند؟