گزارش یک زبانشناس

هر آنچه مربوط به زندگی است

گزارش یک زبانشناس

هر آنچه مربوط به زندگی است

گزارش یک زبانشناس
پیوندهای روزانه

۱۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خدا» ثبت شده است

شرحِ شرحِ دل...

پنجشنبه, ۱۰ دی ۱۳۹۴، ۱۲:۰۲ ب.ظ

نیامدی

دلم خون شد


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ دی ۹۴ ، ۱۲:۰۲
طاهره مشایخ

شرحِ دل

يكشنبه, ۶ دی ۱۳۹۴، ۰۵:۱۵ ب.ظ


دل من رنگِ خون می‌شود

اگر تو نیایی


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ دی ۹۴ ، ۱۷:۱۵
طاهره مشایخ

قفس تنگه...

يكشنبه, ۲۹ آذر ۱۳۹۴، ۰۸:۴۰ ب.ظ


خدایا

خداوندا

دلم تنگه

نگاهم کن

منم هستم

صدایم کن

دلم تنگه

قفس تنگه

رهایم کن


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ آذر ۹۴ ، ۲۰:۴۰
طاهره مشایخ

گره‌ای در داستان

پنجشنبه, ۱۲ آذر ۱۳۹۴، ۱۲:۱۹ ب.ظ


    از آنجا که داستان‌ها برگرفته از زندگی هستند، پس خیلی طبیعیست که در کار داستان هم گره بیفتد؛ گره‌های کور. گره‌هایی که گاهی باز کردنشان نیاز به زمان دارد. باید صبوری کرد تا گره‌ها با کمی درایت و سیاست و کیاست و مهارت و حوصله و صبر و شکیبایی باز شوند.

    در کار مارجان هم گره افتاده بود. گره‌هایی از نوع کور و باز نشدنی. از آن گره‌هایی که حتی با دندان هم باز نمی‌شود. اما الهی شکر دو هفته است گره‌های کور مارجان باز شدند. گره‌هایش سخت و دشوار باز شدند. اما بالاخره باز شدند. کلی کلنجار رفتم با مارجان؛ گاهی گلاویز شدم با مارجان؛ خیلی زیرورویش کردم؛ تمام جیک و پوکش را درآوردم تا ذره ذره توانستم قلقش را به دست بیاورم! بله! شخصیت قصه‌ها هم مثل آدم‌های واقعی قلق دارند، یک طور رگ خواب.

   حالا من رگ خواب مارجان را گرفتم. مارجان اکنون توی مُشت من است، نمی‌گذارم بی‌مورد و بی‌جهت تکان بخورد. قبلا خیلی چموش بود، برای خودش روایت می‌کرد، دوست نداشت در قید و بند داستان بماند، احساس اسیری می‌کرد. مدام از دست واژگان زبانم فرار می‌کرد. مدام می‌خواست برای خودش جریان سیال ذهن داشته باشد.

   حالا مارجان حد خودش را می‌داند و به‌جا و درست دارد خودش را روایت می‌کند. الهی شکر از روند قصه راضیم. خیلی سخت به این نقطه رسیدم. کلنجار ذهنی داشتم. مارجان تمام مدت جلوی چشمانم رژه می‌رفت، اما می‌نوشتم، اما راضی نبودم. حالا به درجه‌ای نسبی از رضایت رسیده‌ام. فعلا از مارجان راضیم، ان‌شاءالله خدا هم از من و مارجان راضی باشد.


۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ آذر ۹۴ ، ۱۲:۱۹
طاهره مشایخ

چقدر زود دیر می‌شود

سه شنبه, ۱۹ آبان ۱۳۹۴، ۰۹:۴۰ ب.ظ


  برایم داشت تعریف می‌کرد که به هنگام مرگِ مادرش حضور داشته. علائم حیاتی نشان می‌دهد که مادرش آخرین لحظات را می‌گذراند.

با بغض ادامه داد:

   سریع شهادتین را به او تلقین کردم. کلمه توحید را به او تلقین کردم: لا اله الا الله، الله اکبر

پاهایش را صاف و جفت کردم. دهانش را بستم. دستهایش را صاف کردم. با دستانم پلکهایش را آرام بستم. انگار چشمانش به جهان دیگر باز شد.

 

با خودم فکر کردم ایکاش ما هم در زمان وداع از این جهان، کسی کنارمان باشد.

 

در جایی خواندم:

هر گاه بر بالین کسی که در حال جان دادن است حاضر شدی او را به شهادت به توحید و رسالت پیامبر اسلام تلقین ده.

 

فرشته مرگ هر روز پنج بار در اوقات نماز با مردم مصافحه می کند و به ملاقات آنان می آید. هر یک از آنها که نسبت به نماز در وقت خود مراقبت کند، او خود کلمه «شهادتین» را تلقین او می کند و شیطان را از حریم او دور می سازد.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ آبان ۹۴ ، ۲۱:۴۰
طاهره مشایخ

این روزها

دوشنبه, ۱۸ آبان ۱۳۹۴، ۰۷:۱۶ ق.ظ


شاید بعدها(ان‌شاءالله تا قبل از نوروز) وقتی مارجان، کتاب شد و توی دستانم گرفتمش و سطر سطرش را خواندم، باورم نشود که مارجان را در چه حالی ویرایش کردم...


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ آبان ۹۴ ، ۰۷:۱۶
طاهره مشایخ

دلم نگاه تو را میخواهد

دوشنبه, ۱۱ آبان ۱۳۹۴، ۰۲:۱۴ ب.ظ

 

    اگر می خواهی از حالم بپرسی

    بپرس

    اما از دلم نپرس

    چون دلم خون است

    خون


    دلم

    نگاه تو را می خواهد



۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آبان ۹۴ ، ۱۴:۱۴
طاهره مشایخ