اکسیژنِ زندگی
چند روزی است عجیب احساس خفگی میکنم. نوعی احساس که تاکنون تجربه نکرده بودم. حس میکنم چیزی مثل زندگی درون قفسه سینهام گیر کرده و حالت خفگی به من میدهد.
گاهی این حس زندگی درون دستهایم جمع میشود و گاهی در پاهایم و میخواهد با فشار خود را بیرون بریزد و افسوس که نمیتواند. و من دچار حس خفگی میشوم. دچار نوعی تنگی نفس، نوعی دردِ بیدرمان. این خفگیها همه با درد توام است. درد هم که مونس سالهای دور و نزدیک من.
وقتی این حس زندگی مانند پرندهای، درون سرم بال بال میزند و دنبال راهی برای آزادی از کاسهی سرم هست دوباره دچار خفگی میشوم. دستانم را دور سرم میگیرم و فشار میدهم تا شاید راهی باز شود؛ اما افسوس... انگار که جای تنگی گیر کردهام.
حتی انگشتانم هم درگیر این ماجرا شدند. به ناخنهایم نگاه میکنم: شاید ناخنها منفذی برای رهایی این همه زندگیِ اسیر شده در انگشتانم باشد.
وقتی سرم دچار شد، متوجه چشمهایم شدم: حتما منافذی برای خروج هستند؛ راهی برای رها شدن حسی که اسارتش مرا دچار خفگی میکند؛ انگار در جای تنگی اسیر شدم و اکسیژن کافی برای تنفس ندارم.
نیاز شدید به اکسیژنِ زندگی دارم.