صندوقچه خاطرات
گاهی بعضی خاطرات بدجور مینشیند بر صندوقچه خاطراتمان و هر از گاهی خودی نشان میدهند و روح و جانمان را قلقلک میدهند.
پارسال با دخترم رفته بودیم مانتو مدرسه بخریم. توی مزون چند نفر از همکلاسیهایش را دید. اولین بار بود آنها را میدیدم. در حینی که دخترانمان مانتو پرو میکردند ما مادرها در مورد موضوع مشترکمان، کلاس و دبیرها و مدرسه دخترانمان با هم حرف زدیم. البته در حد چند جمله کوتاه که همان هم کلی در خاطرم ماند؛ مخصوصا یکی از مادرها خیلی متشخص و محترم بود.
هنوز یک ماه از مدرسه نگذشته بود که دخترم روزی از مدرسه آمد و خبر داد: مامان، یادته اون روز تو مزون، چند تا از همکلاسیهام هم بودن؟
من بعد از لحظهای فکر کردن فوری تصدیق کردم: خوب. چی شده؟
--مامان، مامانِ فلانی فوت کرد. همون که گفتی خیلی محترم و متشخصه؛ میگن سرطان داشت.
داشتم نهار دخترم را حاضر میکردم. خشکم زد. آشپزخانه دور سرم چرخید: خیلی جوان بود! سرحال بود!
حالا امروز دخترم آمده و میگوید فلانی زنگ تفریح آهنگهای غمناک میخواند.
گفتم حتما سالگرد مادرش نزدیک است.
خدا روح این عزیز و همه رفتگان را شاد کند انشاءالله
و انشاءالله شفای عاجل برای همه بیماران