داستان یک زن: بغض
چهارشنبه, ۲۶ اسفند ۱۳۹۴، ۰۵:۳۸ ب.ظ
اول صدایش پشت تلفن میلرزد. بعد کم کم کلماتش مبهم میشود. میفهمم دارد گریه میکند. کسی که هیچگاه گریهاش را نه به چشم دیدهام و نه گوشهایم عادت به شنیدنش دارد، پشت تلفن دارد گریه میکند. بغضش ترکیده. بالاخره بغضش ترکید.
و من لعنت میفرستم بر فاصلهها.