این روزها: من، زندگی، مارجان
فردا یکشنبه 31 مرداد است. صبح باید غزاله را ببرم مدرسه. بعد ساعت 2 بروم دنبالش. این روزها اصلا از خانه بیرون نمیروم. نمیدانم شهر چه رنگی شده. چه خبر هست و چه خبر نیست. سرم به قدری شلوغ کارهای نوشتن و خواندن شده که اصلا فرصت پیادهروی هم ندارم. گاهی با ماشین تا شهر کتاب میروم.
خانهام هم حسابی به هم ریخته و نامرتب شده. از صبح که بلند میشوم مینویسم و میخوانم و یادداشت برمیدارم. از قضا این روزها مشغلههای فکری هم دارم. سندرم نوجوانی غزاله گاهی خیلی اذیتم میکند. الهی شکر چند روزی است بهتر شده. ارتباط گرفتن با نسل فعلی خیلی سخت شده. هر چقدر کوتاه میآیم و بیشتر مدارا میکنم انگار کمتر فایده دارد.
یکی دو ماه اخیر حوصله کار خانه ندارم. فقط غذا درست میکنم، ظرف میشویم، لباسهای ماشین لباسشویی را روی بند پهن میکنم، جارو و تی میکشم. همین. هیچ کار دیگری انجام نمیدهم. اصلا حوصله کار دیگری ندارم. دوست دارم فقط بنشینم بنویسم و مطالعه کنم.
تصمیم دارم از این به بعد علیرغم میل باطنیم برای کارهای خانه ماهی دو بار کارگر بیاورم. تمام این سالها خودم همه کارهایم را انجام دادم. همسرم بارها میگفت کمک بیاورم. اما من دوست نداشتم کسی به غیر از خودم کارهای خانهام را انجام دهد. حالا فکر میکنم در حال حاضر تا کار مارجان به نتیجه نرسد، حوصله کار دیگری ندارم.
پنجشنبه ظهر آخرین بسته بادمجان کبابی داخل فریزر را تبدیل به میرزاقاسمی کردم. همان شب از منزل پدرشوهرم که میآمدیم سر راه ده کیلو بادمجان گرفتیم. دیروز همهشان را کباب کردم. کمی هم پیازداغ درست کردم تا یخچال بدون پیازداغ نماند. ایکاش نوشتن هم به راحتی همین پیازداغ درست کردن بود. فقط یک ساعت وقت گرفت.