خاطرات کودکی: آقا مومن
آقا مومن بقال سر کوچهمان بود. تمام ده سالی که ساکن خیابان گلستان پیروزی بودیم از او خرید میکردیم. مغازه بزرگی داشت که سر برج برایش بیسکویت و پفک میآوردند. مثلا اول برج ماشین شرکت مینو میآمد جلوی مغازه و تا جنس خالی کند کل محله صف بسته بودند. سهم هر خانواده چند تا ویفر و پفک و بیسکویت و تیتاب بود. آقا مومن خیلی باانصاف بود. از آن کاسبهایی که کارتون پفک و بیسکویت برای مشتریهای خاص کنار میگذارند نبود. برای همین هم همیشه بدخلق میشد. چون خیلی ها توقع بیجا داشتند ازش. حواسش بود از هر خانواده فقط یک نفر باید سهمیه بگیرد. یک بار من به جای مامانم همراه همسایهمان توی صف بودم. تا نوبتم شد نگاهی به من و زن همسایه کرد و بسته سهمیه او را گرفت و گفت: این دفعه به هیچ کدومتون نمیدم تا دیگه دوتا دوتا نیایین تو صف.
من که همان اول زدم زیر گریه. زن همسایه مات و مبهوت که چرا اینطور شد. هر چه جیلیز ویلیز کرد که این دختر من نیست, مگه یادت رفته من سه تا پسر شیطون دارم, این دختر جای مادرش اومده, آقا مومن زیر بار نمیرفت. بنده خدا حق داشت. حتما من را بارها با زن همسایه دیده بود و آنقدر آدمها از هر خانواده چندتا چندتا توی صف میایستادند که طفلک قاطی میکرد.