گزارش یک زبانشناس

هر آنچه مربوط به زندگی است

گزارش یک زبانشناس

هر آنچه مربوط به زندگی است

گزارش یک زبانشناس
پیوندهای روزانه

📚 توارُد

جمعه, ۱۰ آذر ۱۳۹۶، ۰۲:۰۸ ب.ظ


📚

توارُد یعنی موضوعی همزمان, به ذهن دو نفر وارد بشود... به ذهن تو و او!

📚

#سنگ_سلام ص29

#محمدرضا_بایرامی

📚


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آذر ۹۶ ، ۱۴:۰۸
طاهره مشایخ

اولین بار

جمعه, ۱۰ آذر ۱۳۹۶، ۱۲:۵۱ ب.ظ


این اولین بارها!

همه ما آدمها عادت داریم از اولین بار هر چیزی کوه بسازیم.

کاهی بیش نیست, اما تبدیلش میکنیم به کوهی بزرگ که رسیدن به قله باور کردنش کار حضرت فیل است.


مثلا در مقوله عینک زدن. تا شما را میبینند که عینکی شده اید شروع میکنند به ذکر خاطرات و گزارشات خود.

من اولین بار که عینک زدم تا یه هفته حالت تهوع داشتم, سرگیجه و سردرد, اما خوبیش این بود که دنیا رو واضح و شفاف میدیدم.


دیگری میگوید نمیدانی من چه کشیدم اولین بار که عینک زدم. اصلا انگار دنیا یه دنیای دیگه بود.


پیش خودم فکر کردم من چه حالی داشتم.

روز اولی که عینک زدم دنیای واژگانم کوچک شد. لا به لای کلمات گم شده بودم.

یعنی این من بودم که دنبال واژه میگشتم. مثل مجنون, گیج و حیران. مات و مبهوت این گیجی.

انگار میان دو عضو چشم و زبانم رابطه ای عمیق و مستقیم وجود داشت. در دید یکی تغییر حاصل شده بود و دیگری دچار تزلزل و بی قراری.


بنی آدم اعضای یکدیگرند

که در آفرینش ز یک گوهرند

چو عضوی به درد آورد روزگار

دگر عضوها را نماند قرار


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ آذر ۹۶ ، ۱۲:۵۱
طاهره مشایخ

هفت پایان مدرن برای قصه کدو قلقله زن

جمعه, ۱۰ آذر ۱۳۹۶، ۱۱:۰۷ ق.ظ


🎃6

#کدو_قلقله_زن 


پیرزن موقع برگشت از خانه دخترش, زرنگی کرد و رفت داخل یک کدوی بزرگ تا دست شیر و پلنگ و گرگ که موقع رفتن دیده بودنش, بهش نرسد.

همون اول گرگه تا کدو رو دید بهش گفت پیرزن ما رو ندیدی.

پیرزن تا صدای گرگه رو شنید اولش ترسید. اما بعدش بادی به غبغب انداخت و فکری به سرش زد: تو کی هستی؟

گرگه صدای خشنش رو انداخت تو گلوش: من گرگم. آقا گرگه. گرگ جنگل. حالا تو بگو از کجا میای. توی راه پیرزن چاق و چله ای ندیدی؟

پیرزن از صدای گرگه متوجه شد که چقدر گرسنه است. فهمید که اگه دست گرگه بهش برسه تکه بزرگه گوششه.

فکری به سرش زد: نکنه تو همون گرگه شنگول و منگولی؟ هان ای گرگ پدرسوخته.

گرگه که بهش برخورده بود گفت: نخیرم. من گرگ همین قصه هستم. چه کار به شنگول و منگول دارم.

پیرزن گفت: آهان پس گرگ شنل قرمزی هستی؟

گرگه که داشت حوصله ش سر میرفت صداشو برد بالا: یعنی چی. چرا حرف رو عوض میکنی. من گرگ همین قصه کدو قلقله زن هستم. الکی جرم بقیه گرگها رو به من نچسبون. اگه چیزی بهت نگم الان هر کس هر کاری کرده رو میذاری تقصیر من. نکنه میخوای بگی من گرگ اون قصه چوپان دروغگو هستم. نه کدوجان. من گرگ همین قصه م. من نه کاری به شنگول و منگول دارم و نه به گوسفندهای گله. من دنبال یه پیرزن پیزوری هستم که قول داده بره خونه دخترش و حسابی چاق و چله بشه و بیاد من بخورمش.😋

پیرزنه که پشتکار و جدیت گرگه رو دید متوجه شد این تو بمیری از اون تو بمیری هاست.

🎃


هفتمی؟؟🎃🎃🎃


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آذر ۹۶ ، ۱۱:۰۷
طاهره مشایخ

هفت پایان مدرن برای قصه کدو قلقله زن

جمعه, ۱۰ آذر ۱۳۹۶، ۱۰:۵۵ ق.ظ


🍄4


همون اول گرگه تا کدو رو دید بهش گفت پیرزن ما رو ندیدی.

پیرزن صداشو نازک کرد و گفت: چرا اتفاقا تو مسیرم یه پیرزن چاق و چله دیدم که از شدت پرخوری نمیتونست از جاش بلند بشه.

گرگه تا اینو شنید آب از دهنش راه افتاد و شروع کرد به ملچ و ملوچ و مالیدن شکمش: به به😋. چه پیرزن خوش قولی. دیگه تو این زمونه کسی به عهدش وفا نمیکنه. این پیرزن به من قول داده بود تا بره خونه دخترش و حسابی چاق و چله بشه بعد بیاد من بخورمش.

پیرزن از توی کدو برای خودش ریزریز میخندید: آره. زود برو تا کس دیگه ای این لقمه چرب و نرم رو ازت نگرفته.

گرگه یه "دمت گرم و همیشه خوش خبر باشی" گفت و رفت دنبال لقمه چرب و نرمش.

🎃


🍄5

همون اول گرگه تا کدو رو دید بهش گفت پیرزن ما رو ندیدی.

پیرزن که فکر همه چیز رو کرده بود گفت: تو چه گرگ بی عرضه ای هستی که سد راه یه کدو تنبل میشی و ازش سراغ یه پیرزن پیزوری رو میگیری. برو کار کن مگو چیست کار.

گرگه خیلی بهش برخورد. قیافه حق به جانبی گرفت و از جلوی کدو رفت کنار.

صدای پیرزن از توی کدو دوباره دراومد: از خودت یه جنمی نشون بده و یه دستی به این کدو بزن تا قل بخوره.

گرگه که خیلی پکر شده بود کدو قلقله زن رو تا دم خونه پیرزن قل داد و رفت به توصیه پیرزن گوش بده که گفته بود: خودت برو دنبال پیرزن, نه اینکه از یه کدو بپرسی.

🎃


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آذر ۹۶ ، ۱۰:۵۵
طاهره مشایخ

هفت پایان مدرن برای قصه کدو قلقله زن

جمعه, ۱۰ آذر ۱۳۹۶، ۱۰:۴۸ ق.ظ


🎃کدو قلقله زن

🍄 1

پیرزن موقع برگشت از خانه دخترش, زرنگی کرد و رفت داخل یک کدوی بزرگ تا دست شیر و پلنگ و گرگ که موقع رفتن دیده بودنش, بهش نرسد.

همون اول گرگه تا کدو رو دید بهش گفت پیرزن ما رو ندیدی.

پیرزن تا از کدو صداش دراومد, گرگه پرید و کدو رو با دندونهای تیزش پاره کرد.

پیرزنه که فکر همه چیز رو کرده بود یه دفعه یه اجی مجی لاترجی گفت تا بلکه دو تا بال دربیاره و بتونه پرواز کنه و از دست گرگه در بره. اما انگار که اجی مجی لاترجی اثرش رو از دست داده بود. یادش اومد اعتبارش تموم شده و یادش رفته بود شارژش کنه. سریع به دخترش یه پیام داد و ازش خواست یه شارژ ایرانسل براش بفرسته. بعد فکر کرد که چرا الکی وسط قصه باید ایرانسل رو بدون هیچ پورسانتی تبلیغ کنه. به فکرش زد جای ایرانسل یه بووووووق📣 بزرگ بذاره تا الکی تبلیغ نشه. بعد از اینکه اجی مجی لاترجی رو شارژ کرد دو تا بال بزرگ درآورد و رفت اون بالا بالاها که ازش کفتر میایه.

قصه ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسید.


🍄2


همون اول گرگه تا کدو رو دید بهش گفت پیرزن ما رو ندیدی.

پیرزن تا از کدو صداش دراومد, گرگه پرید و کدو رو با دندونهای تیزش پاره کرد.

پیرزنه تا گرگ رو دید خودش رو زد به خواب. گرگه پیش خودش فکر کرد پیرزن بیدار از پیرزن خوابالو خوشمزه تره, پس صبر کرد تا پیرزن بیدار بشه.

اما خودش خوابش برد و پیرزن وقتی دید خر و پف گرگه حسابی بلند شده, از فرصت استفاده کرد و پا گذاشت به فرار و با خیال راحت رفت تو خونه ش.


🍄3

همون اول گرگه تا کدو رو دید بهش گفت پیرزن ما رو ندیدی.

پیرزن تا از کدو صداش دراومد, گرگه بهش شک کرد.

گفت صدات خیلی آشناس. من جنس صداتو دوست دارم. صدات شبیه یه پیرزنه که چند وقت پیش از اینجا رد شد.

پیرزن انگار که بهش برخورده باشه صداشو تیز کرد: یعنی چی؟ صدای من به این جوونی! پیرزن کجا بود. من هنوز خیلی جوونم. حالا که جنس صدامو دوست داری میخوای یه دهن برات بخونم؟

گرگه گفت: بخون ببینم تحریرات چطوره.

"کمکم کن. کمکم کن. دارم اینجا میمیرم من ..."

صدای پیرزن تا هفت تا جنگل اونورتر هم رفت. اول از همه شیر جنگل خودش رو رسوند. بعد روباه و شغال و ...

این وسط گرگه هنوزم شک داشت: اگه راست میگی انگشتهاتو از سوراخ بالای کدو نشون بده ببینم.

پیرزن تا اومد فکر کنه حالا چه کار کنه این وسط, سروکله آقا شیره پیدا شد و ادعای سلطانی جنگل کرد و گفت: پیرزن حق منه.

گرگه و شیره با هم داشتند دعوا و مرافعه میکردند که پیرزنه از این بلبشو استفاده کرد و یه تکون بزرگ به خودش داد و کدو قل خورد و تا خونه پیرزن رفت.

👵🎃


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آذر ۹۶ ، ۱۰:۴۸
طاهره مشایخ

کمی لبخند بزن

جمعه, ۱۰ آذر ۱۳۹۶، ۰۹:۳۹ ق.ظ


چرا ما وقتی در اتوبوس کنار کسی می نشینیم سلام نمی کنیم.

قرار است چهار الی پنج ساعت با هم همسفر شویم.

این موضوع کوچکی نیست.

مدت زمان کمی هم نیست.

شاید اتوبوس دچار حادثه شود و ما با هم مسافر آن دنیا شویم.

یا شاید جراحت ناچیز باشد و با هم در یک اتاق از بیمارستان هم اتاقی شویم.


اصلا چرا این همه فکر بد و منفی.


از این مصاحبت چند ساعته شاید از هم چیزهایی یاد گرفتیم.

هر کدام از ما گنجینه خاطرات و حرفها و اسرار هستیم.

شاید من خواستم صندوق خاطراتم را برایت باز کنم.

ایکاش یک لبخند میزدی حداقلش. کمی کج و معوج شدن عضله های صورتت برای شکل گیری یک لبخند ناچیز و بی خرج, ورزش و نرمشی است برای صورتت.


آنقدر که اخم کرده ایم و عبوس هستیم این روزها, با هزار کوزه عسل هم نمیشود ما را مزه کرد و بلعید.

این لبخندها و سلام و مصاحبت ها را از هم دریغ نکنیم.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آذر ۹۶ ، ۰۹:۳۹
طاهره مشایخ

الیف شافاک و بعد از عشق

جمعه, ۱۰ آذر ۱۳۹۶، ۰۹:۲۱ ق.ظ


📚

قاعده ای هست که تا به امروز تغییر نکرده: مردهای نویسنده را ابتدا "نویسنده" می بینند, بعد "مرد".

اما زنهای نویسنده را ابتدا "زن" می بینند, بعد "نویسنده".


#بعد_از_عشق ص62

#الیف_شافاک


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آذر ۹۶ ، ۰۹:۲۱
طاهره مشایخ

خاطرات شهر کتاب

جمعه, ۱۰ آذر ۱۳۹۶، ۰۹:۱۴ ق.ظ


#خاطره


هیچ وقت فکر نمی‌کردم در یک روز پر از بی‌حوصلگی گرفتار یک آدم عجیب غریب شوم. گاهی آدم حوصله خودش را هم ندارد. چه برسد به پرت و پلاهای یک نفر غریبه که معلوم نیست از کجا پیدایش شده و سر راه آدم قرار گرفته. آن هم در شهر کتاب که نیاز به سکوت و آرامش دارم تا راحت‌تر بتوانم کتابها را تورق کنم. اما انگار خدا می‌خواست روز من را طور دیگری بسازد. شخص خاصی را سر راهم قرار داده بود تا نگاه تازه‌ای پیدا کنم. این آدم خاص لابه‌لای قفسه‌های کتاب راه می‌رفت و برای خودش بی‌خیال و بلند بلند فکر می‌کرد: چقدر کتاب. کی وقت می‌کنه این همه کتاب بخونه؟ کی وقت کرده این همه کتاب بنویسه؟

سعی کردم به روی خودم نیاورم. اما او بی‌خیال نمی‌شد. صدایش را بالاتر می‌برد. انگار می‌خواست جلب توجه کند.

در حال جستجوی قفسه‌های مختلف بودم که متوجه شدم پا به پای من در حرکت است. هر کتابی را که من برمی‌دارم او نیز بلافاصله بعد از من برمی‌دارد و لب و لوچه‌اش را کج و معوج می‌کند. عناوین را بلند می‌خواند و مسخره می‌کرد: چشمهایش! چه مسخره! چشمهای کی؟ وداع با اسلحه! پ ن پ، با اسلحه آشتی کنیم بزنیم همدیگرو بکشیم. من چراغها را خاموش می‌کنم! خوب خاموش کن. این که دیگه گفتن نداره. هرگز نشه فراموش، لامپ اضافه خاموش.

نتوانستم خنده‌ام را کنترل کنم. دیدم مسوول غرفه هم حال مرا دارد. هر دو زل زده بودیم به زن. مسوول غرفه دستش را به نشانه اینکه زن عقلش تعطیل است به سرش زد. خوبِ خوب نگاهش کردم. ظاهرش جوری نبود که بتوان برچسب دیوانگی یا مجنونی بهش زد. زن مسنی بود با سرووضع معمولی که شاید در مسیر بازگشت از پارک سر خیابان سر از شهر کتاب درآورده بود. درست است که اولش حرصم گرفته بود، اما کم کم حرکاتش برایم جالب شد.

دیگر منتظر من نبود تا کتابهایی که من نگاه می‌کنم را از قفسه بیرون بیاورد. خودکفا شده بود و تند تند عنوان کتابها را می‌خواند: مرگ دستفروش! طفلکِ دستفروش! هر چه درد و مرضه برا بدبخت بیچاره‌هاس. من پیش از تو، تو پیش از من، اینا دیگه چیه! مسخره بازی. جوجو هم شد اسم!

بعد از مدتی متوجه شدم خودم تا به حال از این منظر به عناوین کتابها نگاه نکرده بودم. خیلی هم بیراه نمی‌گفت. تصمیم گرفتم باب صحبت را با او باز کنم. حتما برای خودش حرفهای جالبی دارد. اما هر چه گشتم نیافتمش. انگار آب شده و رفته بود زیر زمین. من ماندم و یک حال خوشِ مجنونی و یک عالمه عناوین خنده‌دار کتابهای داخل قفسه. کتابی کوچک با جلد مشکی را از داخل قفسه بیرون کشیدم. سنگ سلام! یعنی چی؟ مگه به سنگ هم سلام می‌کنند؟



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آذر ۹۶ ، ۰۹:۱۴
طاهره مشایخ

مرد

جمعه, ۱۰ آذر ۱۳۹۶، ۰۹:۰۹ ق.ظ


مردی را میشناسم که صورتش را با خون دستهای پینه زده اش سرخ نگه میدارد.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آذر ۹۶ ، ۰۹:۰۹
طاهره مشایخ

خاطرات کودکی: آقای معلم‌زاده

يكشنبه, ۱۲ شهریور ۱۳۹۶، ۰۵:۵۴ ب.ظ


    معلم‌زاده پیرمردی بلندقد بود که ما حاج آقا صدایش می‌کردیم. خیلی دل‌رحم بود. روحش شاد.

    دلش گنجشک بود. اما حرفش را می‌زد. صاحبخانه‌مان بود. یه صاحبخانه مهربان. ولی محبتش رو هم داشت. همین محبتش بود که ده سال دیرتر صاحبخانه شدیم.

   عینک ته استکانی می‌زد. اما خوب می‌دید. سنش بالا بود و نوه‌های بزرگ داشت, اما خوب راه می‌رفت. قوی بود. سالم سالم.

حاج خانم که خانمش بود می‌گفت خیلی به خودش می‌رسه. شام فقط نان و سبزی و ماست. غذاهای چرب نمی‌خورد.

 

   یکی از شبهای احیا شام می‌دادند. سرتاسر خانه‌شان سفره می‌افتاد. یادمه یه شب ما دیر رسیدیم و دورتا دور سفره پر شده بود. حاج آقا ما را برد تو آشپزخانه و برامون غذا آورد. نوشابه هم آورد. در نوشابه‌ها رو برامون باز کرد. بنده خدا از روی سادگی و محبت چندتا نی از صندوق نوشابه‌های دست خورده، برداشت و گذاشت تو شیشه نوشابه ما.

   مامانم چندش کرد و دیگه غذا نخورد. همون نون پنیری که افطارش رو باز کرده بود.

   دیگه لب به چلوکباب نزد.


۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ شهریور ۹۶ ، ۱۷:۵۴
طاهره مشایخ