گزارش یک زبانشناس

هر آنچه مربوط به زندگی است

گزارش یک زبانشناس

هر آنچه مربوط به زندگی است

گزارش یک زبانشناس
پیوندهای روزانه

۲۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خاطرات» ثبت شده است

جواب در آستین!

شنبه, ۵ فروردين ۱۳۹۶، ۰۷:۵۹ ب.ظ


   چندی پیش به بنده خدایی گفتم مشغول کتاب "برادران کارامازوف" هستم.

   این بنده خدا درجا گفت: خواهر ندارن این برادران کارامازوف؟

 

   من هنوز در حالت بهت و حیرانی هستم!


موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ فروردين ۹۶ ، ۱۹:۵۹
طاهره مشایخ

خاطرات عید

دوشنبه, ۳۰ اسفند ۱۳۹۵، ۱۱:۲۳ ق.ظ

  

   حالا که کم کمک و نرم نرمک می‌رسد بهار نازنین، ذهن فعال من همینطور می‌گردد و خاطرات گذشته را زیرورو می‌کند.

 

   بعد از تحویل سال، اولین عیدی توپ و حسابی از بابای عزیزم بود. پولها را توی کیفی که از قبل آماده کرده بودم می‌گذاشتم. بعد می‌رفتیم خانه عمواحمد خدابیامرز. عیدی عمو هم حسابی بود. تخم مرغ‌های عزیزخانم هم خیلی خوب بود. میوه و آجیل و شیرینی خانه عمو احمد با همه جا توفیر داشت. یک سرو گردن از همه بالاتر بود.

   بعد همه خانه مامانجان جمع می‌شدیم. عطر سبزی پلو با ماهی و کوکو سبزی محشر از همان سر کوچه آدم را دیوانه می‌کرد.


   ای وای چقدر خوب بود. چقدر همه شاد بودیم. شادی واقعی...



۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ اسفند ۹۵ ، ۱۱:۲۳
طاهره مشایخ

میخوام برم دریاکنار

دوشنبه, ۱۶ اسفند ۱۳۹۵، ۰۹:۱۹ ق.ظ


این شمال چه دارد که همه برایش سروکله می‌شکنند!

   گاهی به همسرم می‌گویم ازدواج من و تو، لذت شمال و جاده شمال را از من گرفت. سفرهای یهویی و ناگهانی شمال از لذتهای خانه پدری بود. بهترین خاطراتم از همین سفرها بوده و هست. اما حالا در دل شمال به گذشته فکر می‌کنم. به روزهایی که در انتظار عید بودیم تا جمع کنیم بریم شمال. و چقدر خوش می‌گذشت. بهترین‌های دوران کودکی و نوجوانی من همین خاطرات شمال است.

   اکنون با دریا فقط نیم ساعت فاصله دارم و از خانه پدر همسرم فقط پنج دقیقه با ساحل و رودخانه راه است و من از خودم می‌پرسم: آخرین باری که دریا و رودخانه را دیدم کی بوده؟

  آخه کدام آدم عاقلی با یک شمالی ساکن شمال ازدواج میکند؟!

 

  حمیرا از آن سر دنیا برای دریا و شالیزار می‌خواند:

میخوام برم دریا کنار دریا کنار هنوز قشنگه

آخ میدونم از سبزه زار تا شالی زار هنوز قشنگه

عاشق جنگل و بوی ساحلم هوس یارو دیار کرده دلم

عاشق جنگلو نم نم بارونه دلم


  معین از دیار نصفه جهان هم با شمال ایاغ و همدم است:

هوا ابری و من با چشمای تر

دوباره بدون تو میرم سفر

شبیه یه تصویر بی حس و حال

دوباره بدون تو میرم شمال

با من حسرت پرسه تو اسکله

کنار تو و کمترین فاصله


   رضا یزدانی هم با آن صدای عجیب و غریبش از خیر ترانه شمال و جاده چالوس نگذشته:

بیا بازم تو رویاها با همدیگه بریم شمال

دلم خوشه یه بار دیگه به این خیالای زلال

منو ببر تا آخره جاده ی چالوس ببرم

تا شیشه ی بارونیه خیس اتوبوس ببرم

منو ببر تا گم شدن تو اون چشای بی قرار

تا ساختن قصر شنی رو ساحل دریا کنار

بیا بازم بریم شمال به ساحلی که بلدیم

مثل همون روزایی که تو جنگلاش قدم زدیم


    و من در حسرت روزی هستم که همسرم دست از کار بکشد و یک سفر همین کنار دریا برویم. همین دریایی که فقط نیم ساعت با ما فاصله دارد. بدون معین و حمیرا. فقط صدای امواج دریا و مرغان دریایی.


۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۶ اسفند ۹۵ ، ۰۹:۱۹
طاهره مشایخ

نفسِ بهار

دوشنبه, ۹ اسفند ۱۳۹۵، ۰۸:۲۴ ق.ظ

  

     نفس را یک نفس خواندم. نفس بود نفس. خوشحالم که کتابش را قبل از فیلم خواندم. سر فرصت حتما فیلمش را هم می‌بینم. خیلی تعریفش را شنیدم.

    نفس را توی تاکسی شروع کردم. 27 بهمن بود. کلاسها تشکیل نشد و من هم از خدا خواسته. فدای سرم. دانشجو که دلش برای خودش نمی‌سوزد، حالا من چرا حرص بخورم. آنقدر حرص خوردم که دیگر توان ندارم. جلوی در دانشگاه منتظر بودم تا ماشین پر شود. بی‌خیال از گذشت زمان و قیل و قال راننده تاکسی‌ها، رفته بودم در قصه‌ای که نرگس آبیار برایمان بافته بود. چه بافتنی!

   آش پخته بود. چه آشی! هم خوشمزه، هم خوشگل! چه تزیینی! با کشک و پیازداغ نعناع داغ سیرداغ فراوان!

   پر از نوستالوژی و خاطرات!

   مهمترین نکته‌ای که نقطه قوت قصه بود روابط عاطفی بهار، شخصیت اصلی داستان، با پدرش بود. کم پیش آمده در تاریخ ادبیات و سینمای ایران و حتی جهان که پدر این قدر احساسی و عاطفی باشد. علی‌رغم مشکلات فراوان زندگی اینقدر با احساس و صبور بود نسبت به فرزندان و مخصوصا این بهار با آن موهای شوریده گوریده‌اش!

   نویسنده تصویر مثبت و تاثیرگذار و مهربانی از پدر ارائه داده است. پدر با اینکه کم‌پول و مریض است و همسرش را از دست داده، و با وجود چهار بچه قدونیم‌قد همچنان باحوصله است.

   پدر قصه نرگس آبیار، یعنی پدر بهار، یک پدر قصه‌گو است. یک عالمه قصه بلد است و مدام برای بهار قصه می‌گوید.

   پدر بهار، پدر نسل قدیم است، نسلی که آگاهیش کم بود. کم می‌دانست و سواد چندانی نداشت. پدری از نسل بی‌رسانه. اما از خیلی از پدرهای فعلی که در انفجار اطلاعات و غول رسانه‌ها به سر می‌برند باوجودتر و با فهم و شعورتر است.

   نفس به من نفسی دوباره داد. دوست نداشتم تمام شود. دوست داشتم با روش قطره چکانی و جرعه جرعه قصه را بخوانم و مثل شهرزاد قصه‌گو ذهن منتظرم را شب به شب چشم به راه باقی داستان بگذارم، اما نمی‌شد. زود تمام شد. کمتر از دوشب. شهرزاد قصه‌گو فقط توانست دو شب مرا بیدار نگه دارد.

  از زبان و واژگان نفس هم نباید به راحتی گذشت. هر کدام از شخصیتها زبان و لغات مختص به خود را دارند که از لحاظ زبانشناختی قابل توجه است.



۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ اسفند ۹۵ ، ۰۸:۲۴
طاهره مشایخ

آلبوم عکس سیاستمداران

سه شنبه, ۲۱ دی ۱۳۹۵، ۰۲:۰۱ ب.ظ

   

   نمی‌دانم این آلبوم عکس خانوادگی چه دارد که هر بار باز کردم و چشم انداختم به آن اشکم جاری شد. شده مثل کار سیاست و سیاستمداران‌مان. هر کدام دار فانی را وداع می‌کنند انگار که برگی از آلبوم خانوادگی ما مردم از بین‌مان می‌رود. مگر می‌شود صدا و تصویر آدم‌های بزرگ را فراموش کرد؟

 

   مصلحت اندیشی چیز خوبیست. اما گاهی که افراطی می‌شود، حال بهم زن است. حال آدم را به هم می‌زند. دیگر مصلحت اندیشی نیست، مزدوری است، ریاکاری است، تظاهر است. یعنی آدم خودش باشد اینقدر سخت است؟ خودِ خودش هم نه. کمی خودش باشد. اگر نباشد می‌شود مزدور. می‌شود ریاکار. دروغ‌گو.


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ دی ۹۵ ، ۱۴:۰۱
طاهره مشایخ

از قضا

دوشنبه, ۲۹ آذر ۱۳۹۵، ۰۵:۰۶ ب.ظ


    امروز اتفاقی افتاد که خاطره چند هفته گذشته را برایم زنده کرد. داستان از این قرار است که کتاب خوشدست «وقت بودن» را اوقات بیکاری بین دو کلاس شروع کردم و دوست نداشتم تمام شود. بد جور رفته بودم توی کتاب. درگیر موضوع جالب و چالش برانگیزش شده بودم. پدیده "زن طلاق".  کم کم استادان دیگر هم سر رسیدند. جالب بود که یکی از استادان اهل همان جا بود و درست روبرویم نشسته بود. خیلی دوست داشتم جرات و جسارت به خرج می‌دادم و موضوع را مطرح می‌کردم و در واقع نظر یک بومی محلی که با تمام وجود این موضوع را درک کرده را جویا می‌شدم. از اینکه این فرصت ناب را از دست دادم خیلی حسرت خوردم.

    از قضا امروز هم ایشان را دیدم. در مورد موضوعی چنان جبهه گرفته بود و بی‌منطق حرف می‌زد که بقیه استادان هم متعجب شده بودند از این همه بی‌منطقی و خودخواهی. پیش خودم فکر کردم عجب شانسی آوردم که موضوع "زن طلاق" را مطرح نکردم.


۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۹ آذر ۹۵ ، ۱۷:۰۶
طاهره مشایخ

زندگی

پنجشنبه, ۲۵ آذر ۱۳۹۵، ۱۲:۵۹ ب.ظ


    وبلاگم را خیلی خیلی دوست دارم. دوست دارم همه چیز را اینجا بنویسم. از زندگی و جریانش. مثلا از این بنویسم که امروز میرزاقاسمی درست کردم و عطر سیرداغ و بادمجان کبابیش توی خانه پیچیده. تهدیگم هم ربی درست کردم تا همسرجان حسابی کیفور شود. در قابلمه پلو را که برداشتم عطر خوبی به مشامم رسید. یاد تهدیگ‌های ربی مادر همسرم افتادم. سالها قبل که دوران نامزدی یک هفته‌ای آمده بودم منزلشان. همان منزل امید ما. دستپختشان عالیست. به قول قدیمی‌ها دست و پنجه دارد. امروز دقیقا همان عطرهای خیلی دور برایم زنده شد. یاد همان روزهای عاشقی افتادم. همان روزهایی که به سرم زد می‌توانم از خانواده و پدرومادرم بگذرم و بلند شوم بیایم توی غربت. آخر دختر! تو مگر غربت رفته بودی که بدانی غربت چیست؟ خر شدم، عقل از کفم رفت. عشق کورم کرد. کر شدم. دو روز بعد را نمی‌دیدم. چه برسد به بیست سال بعد. الان کاسه چه کنم چه نکنم دست گرفته‌ام!

   مثلا می‌خواستم امشب بروم تهران و بعد از سه ماه پدرومادرم را ببینم. امشب بروم و فردا شب هم برگردم. صبح بلند شدم دیدم ای دل غافل! برف می‌بارد. ماشاالله! چه برفی! این هم از شانس من. تهران کلا کنسل شد. معلوم نیست کی دوباره به سرم بزند و قصد تهران کنم.


   اینجا با صدای بلند اعلام می‌کنم: من دلم برای مامان و بابام تنگ شده.


   برای دخترم: یادت باشه به خاطر درس و مشق و مدرسه تو از وظایف دختریم دارم می‌زنم.


  برای همسرم: چرا دوست داشتنت اینقدر گران تمام شد؟ چه کار کنم تا کمتر دوستت داشته باشم؟ دارویی چیزی کشف نشده؟ این چه وابستگی است که روز به روز هم دارد بیشتر و بیشتر می‌شود؟


۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۵ آذر ۹۵ ، ۱۲:۵۹
طاهره مشایخ

این مردم نازنین

يكشنبه, ۱۴ آذر ۱۳۹۵، ۰۸:۴۹ ب.ظ


    مشغول مطالعه بودم که تلفن خانه زنگ خورد. شماره را نگاه کردم، ناآشنا بود.

-بله. بفرمایین.

-... اِ... اشتباه گرفتم... الهی بمیرم...ببخشید... الهی بمیرم.

-خواهش می‌کنم. خدا نکنه.

 

   و من ماندم و یک لبخند بر لبم. همین تماس اشتباه حال خوبی بهم داده بود. زنی که مرا نمی‌شناسد از اینکه اشتباه شماره‌گیری کرده، چقدر شرمنده شده و چند بار می‌گوید: «الهی بمیرم»


گاهی این مردم نازنین چه حالی به همدیگر می‌دهند. دمشان گرمJ


۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۴ آذر ۹۵ ، ۲۰:۴۹
طاهره مشایخ


    تازه یک کم سرم خلوت شده و نشستم پای لپ تاپ عزیزم. جارو پارو هم تمام شد. فقط مانده یک گردگیری که اگر خدا بخواهد دست غزاله را می‌بوسد. پنجشنبه‌ها کارم خیلی زیاد است. ساعت هفت، بسم الله گفتم و چراغ مطبخ را روشن کردم. اول از همه نخود را از فریزر درآوردم و گذاشتم بخارپز بشود. بعد سیب زمینی و تخم مرغ را گذاشتم بپزد. می خواهم برای خیرات ساندویچ نخودفرنگی و پیازچه درست کنم. امروز سالگرد فوت پدربزرگ پدریم است. خدا همه رفتگان را بیامرزد. ایشان در سن جوانی مامانجانم را با پنج بچه قدونیم قد تنها گذاشت و به سفر باقی رفت. هر بار مامانجانم از روزهای بیوه شدنش خاطره تعریف می‌کرد بی‌اختیار بغضم می‌ترکید و به اندازه تمام دنیا دلم پر از غصه می‌شد. روح هر دو شاد.

   به قول مادر همسرم خدا به شما سلامتی بدهد. حرف عروسی بزنیمJ

  برویم سر اصل ماجرا. کاکای گیلان. کدوی پخته توی یخچال داشتم. پریروز پخته بودم و آماده کرده بودم تا امروز که همه صبحانه خانه هستیم کاکا درست کنم. دو تا تابه‌ای درست کردم و بقیه‌ش را توی ساندویچ ساز ریختم. غزاله و پدرش تابه‌ای را بیشتر دوست دارند. چون برشته و روغنی میشود! اگرچه هر کاری بکنم کاکایی که مادر همسرم درست میکند یک چیز دیگر است.

   خلاصه از آنجا که غزاله هوس فسنجون کرده بود بساط فسنجون را هم گذاشتم روی گاز و الان دارد برای خودش غل می‌زند. پارسال یکی از دوستانم رب انار بهم داده. از آن ربهای ترش و سیاه که زنهای سنتی و قدیمی گیلان درست می‌کنند. به قول دوستم مادرشوهرش یک تکه آهن توی دیگ می‌اندازد و رب حسابی سیاه می‌شود. دستش درد نکند که باعث شد ما امروز یک فسنجون گیلکی بخوریم J برنج را هم آبکش کرده‌ام. دیگر کار زیادی نمانده. فقط آماده کردن سالاد نخودفرنگی مانده که آن هم سریع انجام می‌شود.


   دیروز کتاب دیلماج نوشته حمید شاه آبادی را شروع کردم. کتاب جالبی است.


۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ آبان ۹۵ ، ۰۹:۵۹
طاهره مشایخ

خاطرات دانشگاه: اتاق استادان

يكشنبه, ۲۷ تیر ۱۳۹۵، ۱۰:۲۷ ق.ظ


   دلم برای اتاق استادان تنگ شده.

   خیلی چیزها از این اتاق یاد گرفته ام.

   در این اتاق با آدمهای بزرگی آشنا شده ام.

   حرفهای خوب و قشنگی شنیده ام.

   دلم تنگ شده برای آن اتاق پر از خاطره.


   یعضی از گروههای کتابخوانی با آدمهای خاص و ادیبش، حال و هوای همان فضا را برایم تداعی می کند.


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ تیر ۹۵ ، ۱۰:۲۷
طاهره مشایخ