گزارش یک زبانشناس

هر آنچه مربوط به زندگی است

گزارش یک زبانشناس

هر آنچه مربوط به زندگی است

گزارش یک زبانشناس
پیوندهای روزانه

۱۱۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «زندگی» ثبت شده است

این روزها: هراس

پنجشنبه, ۳۱ فروردين ۱۳۹۶، ۱۱:۰۴ ق.ظ


می‌رسد آن چه هراس داشتم.

ترس شده مونس شب و روزم.

راضیم به رضایش.

او خواسته و منِ بنده‌ی مستاصل باید در برابر تقدیرش سر به زیر آورم.


موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۱ فروردين ۹۶ ، ۱۱:۰۴
طاهره مشایخ

مرگ دستفروش: دنیا را زندان کرده‌ایم

سه شنبه, ۸ فروردين ۱۳۹۶، ۰۸:۳۴ ق.ظ


   ویلی: ترا به خاطر خدا، یکی از این پنجره‌ها رو باز کن؟

   لیندا: عزیزم، پنجره‌ها همشون بازن.

   ویلی: ماها رو اینجا زندونی کردن. همه‌اش آجر و پنجره، پنجره و آجر.

 

نمایشنامه مرگ دستفروش. آرتور میلر. ص19
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ فروردين ۹۶ ، ۰۸:۳۴
طاهره مشایخ

مرگ دستفروش: آسمان همه جای دنیا همین رنگ است

سه شنبه, ۸ فروردين ۱۳۹۶، ۰۸:۲۶ ق.ظ

  

   ویلی: ببین! تموم عمر کار کن تا پول(قسط) خونه رو بدی، آنوقت که صاحبش شدی، دیگه کسی تو اون خونه زندگی نمی‌کنه.

   لیندا: خوب، عزیزم، زندگی تا بوده همین بوده.

 

   نمایشنامه مرگ دستفروش. آرتور میلر. ص16

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ فروردين ۹۶ ، ۰۸:۲۶
طاهره مشایخ

برانگیختگی

دوشنبه, ۷ فروردين ۱۳۹۶، ۰۲:۱۲ ب.ظ

  

   آدمها همیشه دنبال یک برانگیختگی هستند. چیزی که آنها را حرکت دهد. روحشان را جلا دهد. جسمشان را شفا دهد. حالشان را جا آورد.

   این برانگیختگی گاهی با فیلم است، گاهی با قطعه موسیقی و گاهی با یک خط کتاب. گاهی یک شاخه گل و برگ درخت و حتی یک لبخند.

   کسی که امکانش را دارد می‌رود به طبیعت و این برانگیختگی و بعثت را مستقیم از دار و درخت و جنگل و سبزه‌زار می‌گیرد. صدای جریان آب رودخانه نه تنها گوشهایش را نوازش می‌دهد، در تمام سلولهای تنش نیز نفوذ می‌کند و تا مدتها از لحاظ روحی و عاطفی و جسمی تضمینش می‌کند. انگار که واکسینه شده. واکسن مبارزه با غصه و غم.

   دیدن آدمهای خاص هم می‌تواند موجب برانگیختگی شود. آدمهایی که موجبات بعثت و حرکت را در آدمی فراهم می‌کنند و او را تا بلندای آسمانها می‌برند. آدمهایی که به دیگران شرف و آبرو می‌دهند و زمین از اینکه زیر قدوم آنها است به خود می‌بالد. آدمهایی که چشم دل‌شان به آسمان است و چشم تن‌شان به زمین و زمین از این همه فروتنی آنها آسمانی می‌شود.

انسانم آرزوست


۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۷ فروردين ۹۶ ، ۱۴:۱۲
طاهره مشایخ

عروسی رنگین کمانی

يكشنبه, ۶ فروردين ۱۳۹۶، ۰۸:۰۹ ب.ظ


   بهار که می‌شود باید منتظر ضیافت رنگها در آسمان باشیم. رنگها گرد هم می‌آیند و عروسی رنگین کمانی رخ می‌دهد.


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ فروردين ۹۶ ، ۲۰:۰۹
طاهره مشایخ

خاطرات عید

دوشنبه, ۳۰ اسفند ۱۳۹۵، ۱۱:۲۳ ق.ظ

  

   حالا که کم کمک و نرم نرمک می‌رسد بهار نازنین، ذهن فعال من همینطور می‌گردد و خاطرات گذشته را زیرورو می‌کند.

 

   بعد از تحویل سال، اولین عیدی توپ و حسابی از بابای عزیزم بود. پولها را توی کیفی که از قبل آماده کرده بودم می‌گذاشتم. بعد می‌رفتیم خانه عمواحمد خدابیامرز. عیدی عمو هم حسابی بود. تخم مرغ‌های عزیزخانم هم خیلی خوب بود. میوه و آجیل و شیرینی خانه عمو احمد با همه جا توفیر داشت. یک سرو گردن از همه بالاتر بود.

   بعد همه خانه مامانجان جمع می‌شدیم. عطر سبزی پلو با ماهی و کوکو سبزی محشر از همان سر کوچه آدم را دیوانه می‌کرد.


   ای وای چقدر خوب بود. چقدر همه شاد بودیم. شادی واقعی...



۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ اسفند ۹۵ ، ۱۱:۲۳
طاهره مشایخ

خداحافظ سال 1395

يكشنبه, ۲۹ اسفند ۱۳۹۵، ۰۸:۴۶ ب.ظ

   امروز 29 اسفند مصادف شده با سالروز میلاد باسعادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها. به همین مناسبت مثلا امروز روز ما زنها و مادرهاست. مثلا امروز ما باید پادشاهی کنیم. اما دریغ از لحظه‌ای نشستن بر تخت پادشاهی. امروز به این فکر می‌کردم که مادران و زنهای این مرز و بوم در هیچ روز مادری اینقدر کار نکرده بودند. مثلا روز مادر و روز زن است. اما در این روز به اندازه تمام روزهای زندگی‌مان بدو بدو کردیم و کار انجام دادیم. فقط چند ساعت به تحویل سال مانده و هنوز کارهای خرده ریز مانده.

  غزاله برای کادوی روز مادر کتاب "شب‌های حرم خانه" را برایم خرید. یعنی امروز در صفحه اینستاگرام نشر اسم دیدم این کتاب را و کنجکاو شدم برای داشتنش. قبلا در کتابفروشی بدر این کتاب را دیده بودم. سریع زنگ زدم و گفتم برایم کنار بگذارند تا همسرم سر راه بگیرد. این کتابفروشی از بخت خوب من درست روبروی شرکت همسرم هست و خیلی وقتها کتاب را تلفنی سفارش می‌دهم تا همسرم بگیرد. اینجوری حساب بانکی من هم ثابت می‌ماندJ

 

   حالا از سالی که گذشت بگوییم. سالی که...

   سال 95 چه سال عجیب غریبی بود برای خانواده من و کشورم. چقدر حادثه و نگرانی و قصه. چقدر عذاب و ناراحتی.

   حتی تا همین روزهای آخر هم ترکش‌هایش را فرستاد. چه لحظه‌های سختی رقم خورد این هفته آخر. چه گذشت بر ما. ما که شدیم اسطوره صبر و تحمل. تنها چیزی که این روزها آرامم می‌کند کتاب است و کتاب است و کتاب.

   حوصله کسی را ندارم. حالم خوب نیست، اما مجبورم لبخند بزنم. مجبورم روز عید به اقوام زنگ بزنم و سال نو را تبریک بگویم. بعد بگویم خوبیم و خوشیم و به به!

   دوست داشتم برای مدتی از همه چیز انصراف دهم. از مادری و همسری و دختری و خواهری و عروس بودن و عضو جامعه بودن و در کل هر چیزی که مرا به دنیای آدمها پیوند می‌دهد.

   دوست داشتم می‌رفتم به جایی که دست هیچ بنی بشری بهم نرسد. هیچ کس صدایم نکند: مامان، مامانی، مامانی جونم، طاهره، خانم، عزیزم، خانمم...

   ایکاش میشد از همه این نسبت‌ها برای مدتی انصراف می‌دادم. به کنج عزلت پناه می‌بردم و مدتی پنهان از همه می‌شدم.

   خانه تکانی تقریبا تمام شد. اتاق آخری که تراس دارد حسابی مرتب کردم تا دوباره به آنجا پناه ببرم. مثل سالهای گذشته. مثل آن روزهایی که معرفت نفس می‌خواندم. مثل همان وقتها که به صدای گنجشکها انس گرفته بودم و ساعتها تماشایشان می‌کردم. همان روزهایی که خیلی خوش بود.

   تلخ نوشتم. آری تلخ است. چون اکنون زندگی تلخ و سیاه است. به تلخی زهر. به سیاهی شب. نمی‌توانم شیرین بنویسم. چون اکنون زندگی تلخ است، به تلخی شکلات تلخ 96 درصد.


   از 27 اسفند یک چله قرآنی شروع کردم. خواندن سوره مبارکه حشر و تفکر در مورد آیات و کلماتش.

 

   ان‌شاءالله سال 96 سال خوب و پربرکتی برای همه مردم سرزمینم باشد.



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ اسفند ۹۵ ، ۲۰:۴۶
طاهره مشایخ

چله

چهارشنبه, ۱۸ اسفند ۱۳۹۵، ۱۰:۴۹ ب.ظ


  چله گرفتم، چه چله‌ای!

   به لطف خدا از نهم بهمن تا هجده اسفند در چله بودم. همه خوراکی‌های خوشمزه را بر خودم حرام کردم. هر نوع هله هوله، مرغ، گوشت، برنج، حبوبات، روغن، شیرینی‌جات و بستنی و کیک و بیسکویت ممنوع شد.

   دقیقا از اذان صبح نهم بهمن با زبان روزه شروع شد و تا غروب هجده اسفند ادامه داشت. گزارش روزبه روزش را مو به مو نوشته‌ام. از تمام حالات و لحظه‌های سخت و شیرینش یادداشت برداشته‌ام. شاید روزی اینجا بگذارم. شاید.

  هفته اول خیلی سخت بود. فکر می‌کردم چطور باید ادامه دهم. بعدازظهرها بی‌حال می‌شدم. فشارم می‌افتاد. سرگیجه داشتم. ترس برم داشته بود. تردید به جانم افتاده بود. اما بعد کم کم عادی شد. میلم به غذا کم شد. البته گاهی برای بعضی غذاها دلم می‌رفت. مجبور بودم هر روز طبق برنامه غذایی برای خانواده غذای گرم درست کنم. انواع غذاها. از خورش گرفته تا کتلت و الویه و سالاد ماکارونی و مرغ سوخاری. مثل آشپزها غذا را آماده می‌کردم و خودم با یک تکه نان و یک پیاله کوچک ماست سر می‌کردم. گاهی بوی غذاها به مشامم می‌خورد و بی‌حال می‌شدم؛ اما باید تحمل می‌کردم. تحمل شیرینی بود. مخصوصا که بعد از دو هفته با کاهش وزن دو کیلویی مواجه شدم.

  سعی کردم در برنامه چله از انواع غذاهایی که خیلی دوست داشتم پرهیز کنم. اما برای زنده ماندن مجبور بودم برنامه غذایی داشته باشم:


  *لبنیات کم نمک و کم چرب(ماست و پنیر و شیر)

  *روزی یک نصفه نان لواش

  *گردو و بادام درختی و کشمش و خرما

  *انواع سبزیجات و میوه و زیتون

  *هفته‌ای دو تا تخم مرغ نیمرو در روغن زیتون

  *روزی سه تا ساقه طلایی و نصفه بسته تُرد

 

   و من زنده ماندم. هر روز پیاده‌روی داشتم و ساعات زیادی مطالعه و نوشتن در برنامه‌ام بود. اسم این چله را گذاشتم: خودسوزی!

   باورم نمی‌شود چهل روز است پفک و تخمه و چیپس و بستنی و شیرینی نخورده‌ام!

   البته تصمیم دارم در آینده خوردن هله هوله را به حداقل و بلکه صفر برسانم.

 

  نکته مهم: من به خدا توکل کردم و با توجه به ظرفیت جسمی و نیازم برای کاهش وزن و مبارزه با نفس سرکش این چله را طی کردم و مسلما برای دیگران تجویز نمی‌شود.


۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ اسفند ۹۵ ، ۲۲:۴۹
طاهره مشایخ

میخوام برم دریاکنار

دوشنبه, ۱۶ اسفند ۱۳۹۵، ۰۹:۱۹ ق.ظ


این شمال چه دارد که همه برایش سروکله می‌شکنند!

   گاهی به همسرم می‌گویم ازدواج من و تو، لذت شمال و جاده شمال را از من گرفت. سفرهای یهویی و ناگهانی شمال از لذتهای خانه پدری بود. بهترین خاطراتم از همین سفرها بوده و هست. اما حالا در دل شمال به گذشته فکر می‌کنم. به روزهایی که در انتظار عید بودیم تا جمع کنیم بریم شمال. و چقدر خوش می‌گذشت. بهترین‌های دوران کودکی و نوجوانی من همین خاطرات شمال است.

   اکنون با دریا فقط نیم ساعت فاصله دارم و از خانه پدر همسرم فقط پنج دقیقه با ساحل و رودخانه راه است و من از خودم می‌پرسم: آخرین باری که دریا و رودخانه را دیدم کی بوده؟

  آخه کدام آدم عاقلی با یک شمالی ساکن شمال ازدواج میکند؟!

 

  حمیرا از آن سر دنیا برای دریا و شالیزار می‌خواند:

میخوام برم دریا کنار دریا کنار هنوز قشنگه

آخ میدونم از سبزه زار تا شالی زار هنوز قشنگه

عاشق جنگل و بوی ساحلم هوس یارو دیار کرده دلم

عاشق جنگلو نم نم بارونه دلم


  معین از دیار نصفه جهان هم با شمال ایاغ و همدم است:

هوا ابری و من با چشمای تر

دوباره بدون تو میرم سفر

شبیه یه تصویر بی حس و حال

دوباره بدون تو میرم شمال

با من حسرت پرسه تو اسکله

کنار تو و کمترین فاصله


   رضا یزدانی هم با آن صدای عجیب و غریبش از خیر ترانه شمال و جاده چالوس نگذشته:

بیا بازم تو رویاها با همدیگه بریم شمال

دلم خوشه یه بار دیگه به این خیالای زلال

منو ببر تا آخره جاده ی چالوس ببرم

تا شیشه ی بارونیه خیس اتوبوس ببرم

منو ببر تا گم شدن تو اون چشای بی قرار

تا ساختن قصر شنی رو ساحل دریا کنار

بیا بازم بریم شمال به ساحلی که بلدیم

مثل همون روزایی که تو جنگلاش قدم زدیم


    و من در حسرت روزی هستم که همسرم دست از کار بکشد و یک سفر همین کنار دریا برویم. همین دریایی که فقط نیم ساعت با ما فاصله دارد. بدون معین و حمیرا. فقط صدای امواج دریا و مرغان دریایی.


۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۶ اسفند ۹۵ ، ۰۹:۱۹
طاهره مشایخ

جزیره‌ی آدم‌خوارها

يكشنبه, ۱۵ اسفند ۱۳۹۵، ۰۱:۱۵ ب.ظ

    جزیره آدم‌خوارها جایی است که تعدادی آدم در کنار هم زندگی می‌کنند. اما بعضی از این آدم‌ها در تلاش هستند تا از بقیه آدم‌ها سواری بگیرند. این سواری گرفتن به هر شکلی می‌تواند باشد. مثلا گاهی آدم‌خواری به شکل خودخواهی خود را نشان می‌دهد. بدین صورت که یک نفر فقطِ فقط خود را می‌بیند و در تلاش است به هر قیمتی که شده علایق و خواسته‌های مشروع و نامشروعش را به دیگران تحمیل کند. در این نوع آدم‌خواری که بسیار هم مشهود و شایع است، شخص آدم‌خوار خود را برتر از دیگران می‌بیند و درواقع تافته جدا بافته است. این موجود می‌تواند ظاهری دوست داشتنی و جذاب هم داشته باشد و لزوما از روی چهره افراد نمی‌توان به تهِ تهِ درونشان پی برد. برای همین هم خیلی‌ها در دام این آدم‌خوارها می‌افتند و حسابی رُس‌شان کشیده می‌شود.


تا گزارش دیگری از جزیره آدم‌خوارها بدرود!


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ اسفند ۹۵ ، ۱۳:۱۵
طاهره مشایخ