گزارش یک زبانشناس

هر آنچه مربوط به زندگی است

گزارش یک زبانشناس

هر آنچه مربوط به زندگی است

گزارش یک زبانشناس
پیوندهای روزانه

۱۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «غزاله» ثبت شده است

مرگ انسانیت

سه شنبه, ۲۶ آبان ۱۳۹۴، ۱۰:۳۲ ب.ظ


    خواستم از مرگ انسان بنویسم، خواستم از مرگ دختری همنام دخترم بگویم، خواستم از جمله‌ای بنویسم که مدام توی گوشم زنگ می‌زند: "دخترم را که همنام دخترت هست خیلی دعا کن. غزاله‌ی ما به دعای شما خیلی نیاز دارد."


    خواستم از مرگ یک انسان بنویسم. اما بهتر است از مرگ انسانیت بنویسم.


   امروز دو ساعت قبل از کلاس، همسرم خبر داد که دختر مهندس خضردوست به رحمت خدا رفت. می‌دانستم حالش خوب نیست، می‌دانستم توی کما رفته، اما خبر هولناک بود. یاد جمله پدرش افتادم. یاد همنامی او با دخترم افتادم. یاد خواهر مرحومه، یاد پدر و مادرش افتادم. یاد این که پنج سال با هم همسایه بودیم. تمام غصه‌های عالم هوار شد روی دلم. های های گریه کردم. دوست داشتم تشییع جنازه بروم. اما کلاس داشتم. همسرم مرا رساند دانشگاه و خودش رفت تشییع جنازه. توی ماشین گریه می‌کردم. توی اتاق استادان صدای مداحی می‌آمد، مداحی بومی سوزناک. کسی نبود و بغض من هم ترکید.

    سر کلاس طبق معمول، دانشجویان سروصدا می‌کردند و نظم کلاس را به هم می‌زدند. حس می‌کردم بغض توی گلویم هر لحظه ممکن است بترکد و من توی کلاس بزنم زیر گریه. تصمیم گرفتم جریان را برای بچه‌ها بگویم. بعد از کلی تذکر، از آنها خواستم امروز با من همکاری کنند و رعایت حال مرا بکنند. برایشان گفتم که امروز حال روحی خوبی ندارم و داغ عزیزی بر دلم هست. تعدادی خندیدند. مسخره بازی‌های عجیب غریب... برایم سنگین بود که من دارم از مرگ یک انسان حرف می‌زنم و بعضی انگارنه انگار. چند نفری تذکر دادند که موضوع را جدی بگیرند و در مورد مرگ شوخی نکنند. اما خنده‌ها ادامه داشت.

    یک معلم یا مدرس از دانشجویانش می‌خواهد رعایت حالش را بکنند و سروصدا نکنند و فقط حواسشان به درس باشد و تعدادی موضوع را به تمسخر می‌گیرند...

    همان لحظه، چند نفری شروع به خندیدن و مسخره بازی درآوردند و گفتند می‌خواهند مرا شاد کنند!!!

حداقل می‌توانستند نخندند و موضوع را در ظاهر جدی بگیرند. کم کم حس کردم مشکل فقط مرگ انسان نیست، بلکه مرگ انسانیت است. مرگ همدردی و همدلی است، مرگ نوعدوستی است، مرگ ارتباط است.


    انسانم آرزوست...

 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ آبان ۹۴ ، ۲۲:۳۲
طاهره مشایخ

خیابانگردی و مردم‌شناسی

شنبه, ۹ آبان ۱۳۹۴، ۰۳:۱۶ ب.ظ


    روز جمعه 24 مهر، دخترم گزینه دو داشت. بردیمش مدرسه و خودمان دو تایی رفتیم سبزه میدان تا من چکمه بخرم. سالها بود در کنار هم در این منطقه پیاده‌روی نکرده بودیم. به همسرم گفتم از زمانی که دوتایی اینجا پیاده‌روی کردیم کلی گذشته است.

    جلوی ویترین کفش‌فروشی بودیم که گفتگوی خانواده‌ای نظرمان را جلب کرد. مادر جوان داشت کودک دو ساله‌ش را آرام می‌کرد:

"مامان جان، بیا بریم اونجا مَمِه‌فروشیه. هر مَمِه‌ای که خواستی برات می‌گیرم. یه عالمه مَمِه داره اون ممه فروشیه."

   پدر بچه هم در تایید همسرش گفت: "آره، بابایی. بیا بریم برات ممه بخریم. من دیدم اون مغازه خیلی ممه داشت. بیا ممه بخریم با هم بخوریم بابایی."

   بچه هم ول کن نبود. حسابی لج کرده بود و از جایش تکان نمی‌خورد. زن و شوهر همچنان داشتند به مکالمه‌شان ادامه می‌دادند و همان کلمات و عبارات را تکرار میکردند. پیاده‌رو خیلی شلوغ نبود و مکالمه آنها برای هر رهگذری قابل شنود بود. تقریبا همه برمی‌گشتند و لبخندی به این خانواده می‌زدند.


    برایم سوال شده که این همه کلمه قشنگ داریم تو زبان فارسی. مثلا همین کلمه بَه بَه خیلی زیبا و قشنگه! و می‌تواند همه‌ی خوراکی‌ها را تعمیم دهد. آخه "مَمِه فروشی" دیگه چیه!!!


    جمعه جاری یعنی 15 آبان هم دخترم گزینه دو دارد. این بار هم دوست دارم من و همسرم با هم برویم پیاده‌روی؛ دوتایی؛ به یاد قدیم‌ها.


۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ آبان ۹۴ ، ۱۵:۱۶
طاهره مشایخ

صندوقچه خاطرات

يكشنبه, ۱۹ مهر ۱۳۹۴، ۱۱:۱۹ ب.ظ


     گاهی بعضی خاطرات بدجور می‌نشیند بر صندوقچه خاطراتمان و هر از گاهی خودی نشان می‌دهند و روح و جان‌مان را قلقلک می‌دهند.

    پارسال با دخترم رفته بودیم مانتو مدرسه بخریم. توی مزون چند نفر از همکلاسی‌هایش را دید. اولین بار بود آنها را می‌دیدم. در حینی که دخترانمان مانتو پرو می‌کردند ما مادرها در مورد موضوع مشترکمان، کلاس و دبیرها و مدرسه دخترانمان با هم حرف زدیم. البته در حد چند جمله کوتاه که همان هم کلی در خاطرم ماند؛ مخصوصا یکی از مادرها خیلی متشخص و محترم بود.


    هنوز یک ماه از مدرسه نگذشته بود که دخترم روزی از مدرسه آمد و خبر داد: مامان، یادته اون روز تو مزون، چند تا از همکلاسیهام هم بودن؟

من بعد از لحظه‌ای فکر کردن فوری تصدیق کردم: خوب. چی شده؟

--مامان، مامانِ فلانی فوت کرد. همون که گفتی خیلی محترم و متشخصه؛ میگن سرطان داشت.

داشتم نهار دخترم را حاضر می‌کردم. خشکم زد. آشپزخانه دور سرم چرخید: خیلی جوان بود! سرحال بود!

 

   حالا امروز دخترم آمده و می‌گوید فلانی زنگ تفریح آهنگ‌های غمناک می‌خواند.

گفتم حتما سالگرد مادرش نزدیک است.

 

خدا روح این عزیز و همه رفتگان را شاد کند ان‌شاءالله

و ان‌شاءالله شفای عاجل برای همه بیماران

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ مهر ۹۴ ، ۲۳:۱۹
طاهره مشایخ

دغدغه‌های پدرومادری: عینک آفتابی!

دوشنبه, ۱۹ مرداد ۱۳۹۴، ۱۰:۱۰ ق.ظ


    این روزها با این حجم وسیع تبلیغات کالا، مصرف‌گرایی و تنوع‌طلبی که در سطح جامعه وجود دارد و گریبان همه را گرفته، تربیت و پرورش فرزندان کار بسیار دشواری شده. خیلی از اصول تربیتی قدیمی دیگر کارایی ندارد. حتی نسل قدیم هم تنوع‌طلب شدند. مثلا قدیم‌ها بیشتر افراد دو دست کیف و کفش و لباس داشتند: یکی برای مهمانی‌های رسمی و عروسی و دیگری برای دم‌دستی. اما اکنون هر کدام از این مقوله‌ها سرشان خیلی شلوغ شده است. کمدها و کشوهایمان پر شده از کیف و کفش و لباس. خود ما هم که از نسل قدیم هستیم و سختی‌های زمان جنگ را چشیده‌ایم نسبت به گذشته تنوع‌طلب‌تر و مصرف‌گراتر شده‌ایم. البته جوّ جامعه و مدگرایی که از رسانه‌ها تبلیغ می‌شود هم خیلی موثر بوده. حالا این وسط ما می‌خواهیم دختر خودمان را مثلا خوب و اصولی تربیت کنیم.


    مدتی بود دخترم عینک آفتابی نمی‌زد. اول گفت برایش کوچک شده، بعد گفت از مدلش خوشش نمی‌آید. خلاصه اصرار که عینکش از مد افتاده و باید یک عینک جدید بخره. عینکش برای سه سال پیش بود و خیلی هم استفاده نکرده بود. از طرف دیگر منم اصرار که عینک آفتابی بیشتر برای آفتاب و مسایل سلامتی استفاده می‌شود و مثل کیف و کفش و لباس خیلی تابع مد نیست. و مدام هم خودم و پدرش را مثال می‌زدم: "من و پدرتو ببین؛ الان چند ساله همین عینک را داریم و مشکلی هم نیست." خلاصه از ما اصرار و از دخترم انکار. مخصوصا چشمش عینک‌های رنگی جیوه‌ایِ گردی که هنرپیشه‌ها می‌زنند گرفته بود.


    دو سه هفته‌ای گذشت. چند عینک فروشی رفتم و عینک‌ها را خوب برانداز کردم. دیدم حق دارد و تصمیم گرفتم برایش عینک نو بخرم. پریروز رفتیم و یک عینک خوشگل خریدیم. شما که غریبه نیستید با دیدن این همه مدل‌های قشنگ خود من هم وسوسه شده بودم یک عینک آفتابی بخرم!!!

 

     حالا از پریروز تا به حال هوا بارانی است و خورشید خانم یک لحظه هم آفتابی نمی‌شود تا این دختر ما عینک آفتابی قشنگش را بزند به چشمانش!

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ مرداد ۹۴ ، ۱۰:۱۰
طاهره مشایخ

رمضان، افطار، زندگی

دوشنبه, ۱ تیر ۱۳۹۴، ۰۵:۰۷ ب.ظ


   شما را نمی‌دانم. ولی من خودم در ماه مبارک رمضان رسما مفید نیستم. بیشتر کارهای روزمره‌م تقریبا کنسل می‌شوند: وبلاگنویسی، نوشتن مطالب مختلف، کتابخوانی، گوش دادن به سخنرانی و تفسیر قرآن، پیاده‌روی و ... .

از این بابت خیلی ناراحتم. اصلا حال انجام کاری ندارم. سال‌های قبل از شب تا سحر بیدار بودم و کلی کارهای عقب مانده را انجام می‌دادم. اما امسال خیلی خسته می‌شوم؛ خواب چشمانم را می‌گیرد.

   

     چند روز پیش شامی لپه رشتی درست کردم. بعد از بسته بندی گذاشتم تو فریزر. تقریبا یک روز در میان افطار درست می‌کنم. همسرم هر روز هم این شامی را درست کنم راضی است الهی شکر. دخترم این چند روز ویروسی شد و نتوانست روزه بگیرد. خلاصه نهارها باید برای او کته ماست و جوجه کباب درست کنم. خدا را شکر حالش بهتر است و ان‌شاءالله از فردا دوباره روزه می‌گیرد. دیروز که داشتم برای دخترم سیب رنده می‌کردم یاد افطارهای قدیمی در خانه مادربزرگم افتادم. یادش بخیر وقتی رمضان به تابستان می افتاد، فالوده طالبی و فالوده سیب و آب‌دوغ عضو ثابت سفره‌های مادربزرگم بود. خدا همه رفتگان را رحمت کند. حالا من امروز به یاد گذشته‌ها برای افطار آب‌دوغ درست کردم.

امروز بعد از انجام کارهای خانه لپ‌تاپ را روشن کردم و استارت تایپ را زدم.


    واقعا در کار برخی از این علمای دینی به خاطر پشتکار و اراده و همت عظیمشان می‌مانم. مثلا علامه حسن زاده آملی بیشتر کتاب‌هایشان را با زبان روزه نوشته‌اند!!!


۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ تیر ۹۴ ، ۱۷:۰۷
طاهره مشایخ

ما در اینستاگرام We in Instagram

دوشنبه, ۱ تیر ۱۳۹۴، ۱۲:۲۳ ق.ظ


    دارم میز را می‌چینم. دخترم از نوع چیدمان سفره و تزیین غذا بلافاصله متوجه می‌شود چه در سرم دارم. به محض اینکه نگاهمان با هم تلاقی می‌کند در جا با لبخند شیطنت آمیزی می‌گوید: هان چیه! می‌خوای عکس بگیری! یه پُست جدید!

کسی به غذا دست نزنه ... اونو بذار این ور... یه کم آن ور... خوبه. (اولین عکس) ... نه یه دونه بهتر بگیرم ... (دومین عکس) ... بذار برم اون ظرف خوشگله رو بیارم...(سومین عکس) این چراغو خاموش کن... (چهارمین عکس) این چراغو روشن کن... حالا اون چراغو خاموش کن.

-مامان گوشیتو بده. من بهتر می‌گیرم... از این زاویه بهتره... تو دستت می‌لرزه.

حاصلِ ده تا عکس این است: چند تاشون خوبه. چندتا هم انگشتی، دستی، عضوی از همسرجان در عکس حضور داره. بقیه عکس‌ها هم بد نیست. خیلی از عکس‌ها را دخترم نمی‌پسندد. ذوق هنری‌اش گل می‌کند.

-این قدر عکس نگیر مامان. حافظه گوشیــــــــم ...(سریع «میم» تبدیل به «ت» می‌شود*) گوشیت پر میشه!

همسرم: خانم شروع کنیم. غذا سرد شدااااا. بیایین شما هم ... بیایین با هم غذا رو شروع کنیم.

من: شما شروع کن.

همسرم: بدون شما مزه نمی‌ده.

دخترم: عکسهاتو ساده نذار. از اِفِکت هم استفاده کن. بده من برات درست کنم.

من: این خوبه؟ این چی؟ کدومو انتخاب کنم؟

همسرم: من شروع کردما. مزه‌ی غذا به دور هم بودنِ.

من: عزیزم، من یه لقمه که بیشتر نمی‌خورم. خوب تو شروع کن دیگه. من الان سرم شلوغه. موضوع حیثیتیه!

من و دخترم کلا در باغ دیگری حضور داریم. حواس‌مان به کار خودمان است.

دخترم: چرا از اینستاسایز استفاده نمی‌کنی؟ بده از بازار برات دان کنم.

من: اینستاسایز دیگه چیه؟ نه بابا. حوصله اونا رو ندارم.

دخترم: کاری نداره. من بهت یاد میدم. تو که داری عکس می‌ذاری، خوب عکس‌هات کیفیت داشته باشن.

   سریع گوشی را از من می‌گیرم. من مشغول غذا می‌شوم. برای دخترم غذا می‌ریزم. بشقاب همسرم را بررسی می‌کنم: چیزی کم و کسر نباشد.

غرغر می‌کند: اول غذاتونو بخورین، بعد هر کار می‌خواین انجام بدین.

  من: خوب شما هم یه وقت‌ها پای لپ‌تاپ هستی و من برای چای و قهوه و غذا کلی صدات می‌کنم. چقدر چای و قهوه‌های سرد خوردی. درسته یا نه؟ خیلی وقت‌ها سر غذا داری کانال تلویزیونو تغییر می‌دی.


   همسرم در حالی که لقمه‌های بزرگ بزرگ می‌گیرد: خوب مگه چند بار شده؟ شما دوتا کار همیشگی‌تونه.

من با کمال تعجب: کار همیشگی؟ خوب تازه اینستا رو نصب کردیم**. برامون تازگی داره. بعدشم من که عکس غذا کم می‌ذارم، معمولا همون رو اُپن عکس می‌گیرم. حالا یکی دو بار اینطوری شده.

دخترم: ببین مامان خوب شد؟

من: حالا غذاتو شروع کن. بعد نگاه می‌کنم.

با این حال نمی‌توانم صبر کنم. گوشی را از او می‌گیرم و عکس نهایی را نگاه می‌کنم. «آره خوبه»

دخترم: می‌خوای اِفِکت‌هاشو بیشتر تغییر بدم.

من: وای غزاله ول کن. همین خوبه. غذاتو بخور فعلا.

همسرم: باباجان غذاتونو بخورین... سرد شد.

دخترم: خوب مامان چرا یه آی‌فون نمی‌خری؟ یا یه گلکسی؟ اکسپریا هم خوبه. محسن یگانه هم آی‌فون داره هم گلکسی.

من: آهان گوشی بگیرم همش دست تو باشه.

دخترم: من برا خودت می‌گم. لایک عکسهات می‌ره بالا. من اگه اینستا داشتم چه عکسهایی می‌گرفتم.

من: لایک می‌خوام چه کار.

همسرم: من که از حرفهای شما چیزی سردرنمیارم. لایک و اِفِکت و اکسپریا و ...


   خلاصه عکس آماده‌ی ارسال می‌شود تا تصویری از سفره‌ی سه نفره‌ی ما جهانی شود و دیگران هم ببینند در سفره ما چه خبر است. ما چه می‌خوریم و چه نمی‌خوریم!


      یادم می‌آید دوران بچگی، یادش بخیر، آن موقع‌ها که هنوز مهمان سرزده مُد بود و هنوز مثل حالا بی‌کلاسی و از محالات نبود، اگر سر سفره، مهمان سرزده‌ای می‌آمد، مادرم خیلی هل می‌شد. مخصوصا اگر غذایمان از رویدادهای هفته و یا حاضری بود. کلا مادرم به اینکه سفره و آشپزخانه و در کل زندگی‌اش سرزده دیده شود خیلی حساس است.

حالا دخترش عکس سفره خودش را در شبکه اجتماعی به نام اینستاگرام ثبت می‌کند و از طرف دوست و آشنا و فامیل و غریبه رویت می‌شود و لایک می‌خورد!


از بعد از عید من و دخترم گوشی‌هایمان را عوض کردیم. گوشی دخترم مثلا هوشمندتر است! و بعد از امتحانات گوشی‌اش را پس گرفت L

** این خاطره مربوط به یک سال پیش است.



۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ تیر ۹۴ ، ۰۰:۲۳
طاهره مشایخ

هم‌چون مروارید در دل صدف کج و کوله

پنجشنبه, ۷ خرداد ۱۳۹۴، ۱۱:۳۴ ق.ظ


    دخترم دیروز امتحان ادبیات فارسی داشته. امتحان استانی بود. حالا امروز صبح وقتی دید در حال تایپ خیلی کلافه هستم و نمی‌دانم با خودم چندچندم، آمده کنارم نشسته، می‌گوید: مامان، می‌دونستی جلال آل احمد در مورد نیما یوشیج گفته: «هم‌چون مروارید در دل صدف کج و کوله سال‌ها بسته ماند*»؟

گفتم: یعنی کسی قدرش را ندانست؟

ذوق‌زده میگه: از کجا فهمیدی؟

گفتم: خوب، صدف و مروارید کنایه از همین مفهوم است.

گفت: مامان، با این جمله یاد تو افتادم. کسی قدر تو رو نمی‌دونه. کتابهات ...( و حرفش را خورد)

گفتم: یعنی من کج و کوله‌ام؟

گفت: نه. کج و کوله استعاره از جامعه است!

بعد می‌رود دفترش را می‌آورد و برایم می‌خواند: "منظور از صدفِ کج و کوله می‌تواند روزگار ناسازگار نیما باشد که قدر کار ارزنده نیما را ندانست!"

ای دل غافل، دخترم هم مثل خودم کله‌ش بوی قورمه سبزی میده! 


   نکته مهم : این یک اصل روانشناختی است؛ والدین از نظر فرزندانشان همیشه بهترین‌ها هستند و بچه‌ها دوست دارند آنها را قهرمان ببینند. حالا من قهرمان دخترم هستم. همین برای من بس است.


* کتاب ادبیات فارسی/ سال اول دبیرستان/ ص 153


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ خرداد ۹۴ ، ۱۱:۳۴
طاهره مشایخ

پنجشنبه فیروزه‌ای(1)

يكشنبه, ۲۷ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۱۰:۵۹ ب.ظ


   امروز خواندن کتاب "پنج شنبه فیروزه‌ای" نوشته سرکار خانم سارا عرفانی به اتمام رسید. اگرچه معتقدم خواندن کتاب تمام نمی‌شود؛ بلکه یک شروع تازه است. به نظر من هر کتابی شروع یک زندگی است. یک زندگی تازه، یک بینش نو، یک جهان‌بینی جدید. یعنی اگر چنین نباشد که اصلا چرا باید کتاب بخوانیم؟ باید با خواندن کتاب تغییری در خواننده پدید آید.


   کتاب "پنج شنبه فیروزه‌ای" هم از این قاعده جدا نیست؛ بلکه به خاطر موضوع خاص کتاب بسیار هم تاثیرگذار است. این کتاب یک رمان دینی-مذهبی است. چند سال پیش هم از جناب آقای سیدمهدی شجاعی کتاب "کمی دیرتر" و "طوفان دیگری در راه است" خواندم و برایم همینقدر تاثیرگذار بود.


   "پنج شنبه فیروزه‌ای" اسفند ماه منتشر شد و در این مدت از طریق اینترنت و مخصوصا اینستاگرام در جریان مراسم رونمایی و نقدها و میزگردهای کتاب بودم. اما سعی می‌کردم اصلا پیگیر اخبار و جزییات نقدها نباشم تا با ذهنی پاک به استقبال کتاب بروم. در مورد فیلم هم دوست ندارم نقدها را بخوانم. تا قبل از خواندن یا تماشای فیلم، همین قدر که یک جمله در مورد موضوع فیلم یا کتاب بدانم برایم کافی است. دوست دارم آثار هنری را خودم کشف کنم؛ پیچ و مهره‌ و ساختار اثر هنری را خودم باید کشف کنم.


در مورد پنج شنبه فیروزه‌ای هم تقریبا همین را می‌دانستم: "داستان کتاب در مورد زیارت امام رضا علیه السلام است و یکی از شخصیت‌های داستان هم هم‌نام دخترم غزاله است!"


ادامه دارد...


۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱ ۲۷ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۲:۵۹
طاهره مشایخ

روز آهوچه

دوشنبه, ۲۱ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۱۰:۲۱ ب.ظ


  امروز دوشنبه بیست و یکم اردیبهشت روز خوبی بود.


باید در تاریخ ثبتش کنم:


 * اول صبح صبرم به سر آمد و این وبلاگ را درست کردم(بلاگفا خیلی بدقولی کرد).

*  بعد از سال‌ها با چند نفر از دوستان قدیمی تلفنی صحبت کردم و کلی انرژی گرفتم.


 * بعدازظهر غزاله را بردم کلاس زبان و از پارک روبروی میدان قلی‌پور پیاده‌روی کردم تا شهرکتاب. چند روزی بود که دخترم مدام از آلبوم جدید جناب محسن یگانه با نام نگاه حرف می‌زد. قرار بود بعد از کلی بدقولی، همین روزها منتشر شود. خلاصه من هم پیش دستی کردم و سی‌دی را داغ داغ از شهرکتاب خریدم. به پدرش هم گفتم به همین مناسبت همبرگر و نوشابه بخرد تا این رخداد را برای غزاله جشن بگیریم.

امشب را برایش جشن می‌گیریم تا یاد بگیرد ما در همه حال، حتی شنیدن صدای خواننده‌ای که به اندازه‌ی او طرفدارش نیستیم با او همراهی می‌کنیم و سعی می‌کنیم در خوشی‌هایش شرکت کنیم. و البته از او هم توقع داریم تا در موارد مشابه ما را درک کند.

این یک رابطه‌ی دوطرفه است که البته برای خانواده‌ی سه نفره‌ی ما یک رابطه سه‌طرفه است!!!


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۲:۲۱
طاهره مشایخ